www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

وقتي پرده هاي فريب كنار مي رود و صداي هولناك شكستن ارزشها سرسام آور مي شود،تبعيت از عقل
انتظاري بزرگ و بيهوده است

پ.ن1:اين نوشته بالا از من نيست و مال شخص معروفي هم هست، مطمئنم .كه اين نوشته رو از كنار دفترچه اي كه تو سال1378 داشتم ، نوشتم و ديدم خيلي زيباست و اينجا گذاشتم ولي اسم شريف نويسنده رو يادم رفته بوده بنويسم

پ.ن2: قدرت؛ كشتن است
براي پايداري
جان گريشام

طناز، ساعت 4:14 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

گذر دقيقه ها
انگار داره زود ميگذره
اين لحظه هاي تنهايي
اون لحظه هاي بچگي
شيطنت قايمكي
انگاري ديره كه بگي
از بچه گي در اومدي
انگاري سخته كه بگي
داري پا به پيري مي ذاري
انگار همين ديروز بودش كه به دنيا اومدي
ولي انگار كه ديگه ديره بگي
مي خواي كه بچه بموني
هيچوقت نخواي بزرگ بشي
پا به پيري نذاري
انگار دارن زود مي گذرن
دقيقه ها،ثانيه ها
هيچ كسم نيست كه بهش بگي
آخه چرا؟،آخه چرا
خيلي سخته بموني
گذر زمون رو ببيني
گذر بچگيتو ،جوونيتو
با چشم خودت تو آيينه ببيني
انگاري دارن زود مي گذرن اين دقيقه هاي بي امون
يكيشونم نيست كه بگه كجا ميرن دوون، دوون
انگاري ديگه وقتشه
وقت از خود گذشتن و رفتن و رسيدنه
يادم نبود زود ميگذرن دقيقه ها،ثانيه ها
يادم نبود،فرصت كمه واسه سجده و عبادتها
انگاري خيلي وقته يادم رفته خدامو،سجده گاهَمو
يادم نبود كه يه روزي منم از اينجاها مي رم
يادم نبود زود ميگذرن دقيقه ها؛يادم نبود بچهگيها تموم شده
خاطره ها حروم شده
عشقهاي پاك بي دووم شده
.....
دقيقه ها چه كور شده
انگاري دارن ميگذرن
ديگه چيزي نمونده كه منم رد بكنن
انگاري بايد پاشم و يه جانمازي پهن كنم
پاشم و اين دلمو،اين اشكهامو
پيش خدا رَوون كنم
انگاري دارن ميگذرن ثانيها
دقيقه ها
كودكيها
بچه گيها
انگار داره زود ميگذره
جدايي ها، اون خنده ها و گريه ها
انگار داره زود ميگذره،ديگه وقتي ندارم،ديگه جايي ندارم
معمولا وقت رفتن اشهد ان لا اله الي الله ....رو ميگن
مي رم و گوش ميدم به ثانيه ها
ديگه بايد پاشم و دلم رو بدم به اون بالا...پيش خدا
اشك بريزم،زاري كنم،درد دلم رو خالي كنم
پيش خدا خودمو راضي كنم
عبادت رو ياد بگيرم
انگاري دارن ميگذرن
ثانيه ها
دقيقه ها
انگاري داره ديرمي شه
منم ديگه بايد برم پيش خدا...اون بالاها
ديگه وقتي ندارم
ديگه جايي واسه موندن ندارم
منم ديگه بايد برم اون بالاها
پيش خدا
مثل همه
كه يه روز ميرن
مثل همه
مثل شما
پيوست2: كاش هيچ وقت خدامون و عبادتش روفراموش نكنيم
پيوست3:زمان داره زود ميگذره! انگار همين ديروز بود ......امروز دارم فقط به انگار همين ديروز بود ها فكر ميكنم مثل ديوونه ها و به رفتن

طناز، ساعت 4:23 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

از دلتنگيهايم

زندگي كردن و جان كندن
و خود را گول زدن
به بهانه اينكه زنده هستيم و زندگي خواهيم كرد
و در آخر فريب دادن
فريب خوردن
رو دست خوردن
كوه ماندن را تجربه كردن
و بعد زمين خوردن
از زمين خوردن اشك ريختن و ندانستن!!كه براي چه
دل ديگري را شكستن
لبخندها دروغين
محبتها پوشالي و ظاهري
عاشقي و دوست داشتن ها دروغين
و چه حيف كه ندانستيم كه
جواني در گذر است و ما مي مانيم(تازه اگر بمانيم)با دوستاني كه از دست رفته اند و ........تنهايي
كه چه بسيارند كساني كه از تنهايي گريزانند
ندانستيم كه عاطفه و محبت و رفاقت را مدتهاست كه رفتگران پير اين شهر
از درون جوي ها بيرون مي كشند و به زباله داني حواله اش مي كنند
دوستي ها را هم براي نفع و سود مي خواهيم
چه سخت است
چه ترسناك است
و امروز چه ميترسم كه كساني را كه دوستشان دارم
از براي دورويي ها و بد زمانه
بروند
و در گذز اين راه تنها بمانم
چنان كه هميشه تنها بوده ام
تنهايي مهم نيست
از دورويي ها بيزارم
اي كاش اگر رفتند
بدانند كه چه ها كردندو نكردند
و هيچ وقت فراموش نكنند كه اگر رفاقت و معرفت
مدتهاست معنايش را از دست داده است
در گوشه اي از همين شهر
مي توان معرفت را جست
اگر صاف و ساده و رفيق باشيم
پيوست1: هي فلاني!!زندگي شايد همين باشد
يك فريب ساده و كوچك
آن هم از دست عزيزي كه تو دنيا را
جز براي او و جز با او نمي خواهي
من گمانم زندگي بايد همين باشد
پيوست 2:امروز كلاهم را قاضي خواهم كرد.شايد زيادي به ديگران بها دادن و مشكلات ديگران برايت مهم بودن مشكلاتي برايت فراهم كند.بايد ببينم ايستادن و ماندن ارزشش را دارد و يا رفتن و نماندن و تغيير رويه دادن.مي دانم كه احساس مسئوليت در برابر ديگران و مهم تر بودن ديگران براي آدم سخته ولي بايد ديد كه تحمل سختي و فشار همه جانبه براي آن كسان ارزش دارد و يا عقب نشستن و ميدان را براي تاختنشان باز گذاشتن بهتر است
پيوست 3:به قول دكتر شريعتي«كدام راه است؟راهي كه نعمت خداو خشنودي او را تواما دارد.راهي كه نزديكترين فاصله بين دو نقطه است
راه راست
از آدم "بودن" تا انسان "شدن" والسلام

طناز، ساعت 2:33 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

مدرسه عشق

در مجالي كه برايم باقي است
باز همراه شما مدرسه اي ميسازيم
كه در آن اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس كنندو بگويند خدا
خالق زيبايي و سراينده عشق.......آفريننده ماست
مهربانيست كه ما را به نكويي
دانايي و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديك،زيباو بزرگ
دوزخي دارد...به گمانم
كوچك و بعيد
در پي سودايي است
كه ببخشد ما را و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست
در مجالي كه برايم باقي است
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
كه خرد را با عشق
علم را با احياي
و رياضي با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس كنند
لاي انگشت كسي
قلمي نگذارند و نخوانند كسي را حيوان
و نگويند كسي را كودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب كند
و به جز ايمانش
هيچكس چيزي را حفظ نبايد بكند
مغزها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درسهايي بدهند كه به جاي مغز،دلها را تسخير كند
از كتاب تاريخ...جنگ را بردارند
در كلاس انشا،هر كسي حرف دلش را بزند
غير ممكن را از خاطره ها محو كنند
تا كسي بعد از اين باز همواره نگويد؛هرگز
و به آساني همرنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تكرار شود
رنگ دريا را در پلييز تعليم دهند
قطره را در باران،موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله كوه
و عبادت را در خلوت خلق،كار را در كندو
و طبيعت را در جنگل سبز
مشق شب اين باشد
كه شبي چندين بار همه تكرار كنيم
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود،كه بسنجد مارا
تا بفهمند چقدر عاشق و آگه و آدم شده ايم
در مجالي كه برايم باقي است
باز هم همراه شما مدرسه اي مي سازيم كه در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس كنند
و بگويند كه تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

شعر:مجتبي كاشاني

پيوست:چه قدر بزرگ مرد بودن سخت است و انسان بودن چقدر سخت تر
اين شعر به دستم رسيد و خوندم و خوشم اومد و گفتم امروز كه چيزي ننوشتم بگذارمش اينجا
باز هم حرف هميشگي من اينجا مصداق پيدا مي كند:كاشكي صاحب هنر را اين گروه مرده دوست،به هنگام زنده بودن مرده ميپنداشتند
روحش شادو به اميد روزي كه مانند اينان زياد باشند
در روزنوشت شرح هم در مورد ايشون نوشته شده







طناز، ساعت 3:02 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

.......و امشب تا صبح خواهم گريست!!!!

فكر نمي كردم اولين نوشته ام ،سر تيترش كلام كسي باشد كه سالها بود از او و خاطراتم و خاطراتش خبري نبود.يا بود و من هميشه در گريز و در فرار!

امشب 30/9/1383 بلندترين شب سال است و چه بي خردانه فكر مي كردم كه امسال ديگر آخرين روز فصل پاييز را اشك نخواهم ريخت و امكان ندارد دلم بگيرد! و چه ناباورانه امشب اشك مي ريزم و چه نا بخردانه فكر مي كردم كه امشب هرگز نخواهم گريست!

ولي گويي پاييز و فصل قشنگي كه عاشقانه دوستش دارم، پاييزي كه هميشه ياد آور خاطرات خوب و بد بوده،يادگار تلخ گذشته اي غمگين را هر روزه و هر لحظه بر دوشش حمل مي كند و چه غمگين مي گذرد از من و عبور مي كند.

گويي پاييز،اين پادشاه فصلها نمي خواهد و هيچ گاه نخواسته كه وقتي با من بدرود مي گويد،اندوهگينيم را نبيند!و بدون ابر بهاري چشمانم غزل خداحافظي را بخواند.

امشب آنكه روزي و دير زماني دوست بود و يار،بنا به سالروز تولدش با من هم صحبت گشت و به يكباره چه زيبا دلم را ويران كرد و غزل رفتن را چه آسان و چه شوك آور زمزمه كرد!كه گويي ايران براي او نيز جا كم آورده!

كسي كه هيچ وقت فكر نمي كردم يك روز هيچ كس خبر رفتنش را به من بدهد،حال چه آسان و چه نا بهنگام بار سفر را بسته و چه مصمم!و آه .......كه چه زود هنگام غزل خداحافظي را خواند و چه خوش كوك ساز رفتن را كوك كرد!

او كه هيچ گاه فكر نكرد كه اين دل بيرحم ِ كور،چگونه بايد فراموش كند.اوكه يكروز با همان نگاه وهم انگيز و صداي آهنگين،دلي را مجذوب خود ساخت و چه آسان همان دل را لگد زد و رفت.لگدي كه جايش در همان تنگنا هنوز باقي است!زخمي عميق ،چنان شكافي بر اعماق وجودم!

و امشب با چه سخنراني و كلمات شسته و رفته و البته چقدر سوز ناك و شكننده،بعد از اين همه سال ،جذاب است و با چه كلام وهم انگيزي بدرود مي گويد وااااااي كه چه مبهم روزي سلام ِدوستي را بر لبان هم نشانديم و چه خوفناك بدرود گفتيم!

و بدرود دوباره بعد از اين همه وقت،بدرودي براي هميشه!همراه با آرزوي خوشبختي كه اي كاش هيچ گاه نبود و چه زمانها و چه روز هاو ساعتها،خوشبختي كه امروز آرزويش را مي كند در ميان نگاه هايش و شعر هاو قلم زيبايش و صداي آن تار قديمي اش جستجو مي كردم و چه نا باورانه از آن همه فرسخ ها فاصله گرفتم و خوشبختي اسطوره اي شد در لا به لاي دفتر ها و دست نوشته ها و خاطراتي كه چنگ بر اين دل مي انداخت!!

آن پر غرور سر مست،آن فرهاد وار و مجنون وار،آن يگانه بيرحم ِ من،آه امشب چه آسان شكست و خرد شدنش را از لابلاي صدايش در يافتم شكستني به نازكي يك حباب!!!!

وآن دل را كه روزي غنچه داده بود و روزي از ريشه با دستان خودش و با بيرحمي خشكاندش،اينبار به يكباره به آتش كشيد و رفت!

آن لحن مغرور، آن پر صلابت،اكنون،امشب و اينجا، با همان صدايي كه دلم را چه آسان ، امشب مي لرزاند،با همان احساس دروغين گذشته و چه عاشقانه امشب با صداي هق هقم يكي مي گرددو گم مي شود. و حرفي را كه چه روزهايي به انتظار شنيدن از دهانش به شب رسانده بودم، چه غم آلود بر لب مي راندكه آه هميشه مرا دوست مي داشته و اكنون فهميده!

واين كلام را نمي دانم چندينها فرسخ امشب با من فاصله گرفته است!

چه خوب و چه زيبا سخن مي گويد و چه عاشقانه از عشق مي گويد و اشكهايم را روان مي سازد و رودي از آن مي سازد براي شناي خويش!و چه آرزوهايي كه براي سلامتي ام ،و زندگي آينده ندارد!!آينده اي كه روزي با او ساخته بودمش و چه زود هنگام خودش بر سرم خرابش كرد و رفت و امشب بازگشته و وااااي كه چه دير رسيده است.آنقدر دير كه اين دل معناي تمام حس هاي زيبايش را از دست داده و ديگر نگاهي را نمي بيند چه رسد تا نگاهي دلش را بلرزاند!!!

آروزهايش و غزل خداحافظي اش لرزه اي بر اندامم مي اندازد.لرزه اي چون روزهاي نخست كه چه عاشقانه بر جانم براي شنيدن صدايش مي افتاد،امروز به يكباره تمام وجودم را از عمق و با چه اندوهي به لرزه انداخته است.

به هنگامه سخن نخستينش،فيلمي بر پرده سينماي چشمانم عبور مي كند كه حاكي از خاطرت تلخ و اندك شيرين گذشته است و صداي شعري كه هميشه در گوشم نجوا مي كند:«دوستش مي دارم ....چرا كه مي شناسمش به دوستي و يگانگي...»و حال اشكي كه چه نابا ورانه در چشمانم مي لغزد.اشكي كه به يكباره بر من نازل گشت و بغض چندين ساله را تركاند!!يك شبه و مهلتي 20 روزه!! تا روز پرواز !كه آه براي جبران چهار يا پنج سال گذشته چقدر كم است و چقدر زمان براي اثبات عشق كم تر!

علاقه اي سالها پيش و در يكي از همين شبهاي سرد ،ميان ماديات و غروري ناخواسته در ميان بوته هاي نفرت آتش گرفت و رفت به هواو باران پاييزي اشكها نيز خاموشش نكرد و خاكستري كه تا امروز در ته وجود ماند.

امشب آخرين شب پاييز است و آخرين شب!!

درختان زردِ بر ِخانمان،بي برگ گشته و نيمه عريانند.هوا سوز سردي دارد.روزي پاييزي لرزه اي بر دلم افتاد و در آخرين شب پاييزي لرزه اي بر اندامم!!

تا چه وقت اين لرزه بر دست و دلم جاري است؟خدا داند.او كه اشكهايم را بار ها روان ساخت و درياي شور اشكانم را، چه خندان،از رود اشكانم رد شد و رفت،امشب؛هم پاي من اشك ريخت و چه شكننده و چه نا باورانه شكست و رفت!!امشب چه نا باورانه در آخرين كلماتش و صدايي لرزان،خواستار سلامتي ام بود و

چه اندوهبار زير لب زمزمه كرد شعري را كه خود او 5 يال پيش در شب يلدا تقديمم ساخت و آخرين خطش را تكرار كرد:

«امشب تا صبح خواهم گريست»

امشب يافتم كه چه آسان زمان را باختم و جواني را گذر كردم!گر چه هنوز در ظاهر جوان مانده ام! آن زمان كه جواني را باختم،فكر كردم كه به راستي برنده ام !

هيچ گاه ديگر اميدي به مهرباني ديدن از روزگار نخواهم داشت.عشقي را هرگز باور نخواهم كرد.حس و احساسي كه روزي مقدس مي پنداشتمش چه آسان از دلم بيرون خواهم ريخت.

به راستي دراين دوره زمانه احساسي هم بايد اصلا باشه يا نه؟پس اگر بايد آدم احساس داشته باشد پس چرا يك دل خوش پيدا نمي شه؟تا به كي بايد فقط ادعاي زنده بودن را داشته باشيم؟

تا به كي بايد اداي كوه بودن را دز بياوريم و به انتظار مهرباني زندگي؟

شكستن و خرد كردن را خوب ياد گرفته ايم!تا به كي تظاهر؟تا به كي دويدن پي عشق و احساس و نيافتن؟تا به كي ؟؟اگر هم به دنبال عشقيم،هوسي بيش نيست!

روز و شب را بدون توجه به گذر زمان سر ميكنيم و چه آسان وقتي كه گذشت،مي گوييم زمان گذشته و امروز دير شده!

امشب نيز مانند شبهاي قبل و به ياد گذشته اي دير هنگام،مي گريم

ولي امشب شبي ديگر است!

دلتنگ،گيج،مبهم،......

امشب بلندترين شب سال است!!

تا صبح خواهم گريست!!

*****

در انتهاي آن كوچه بنبست،سايه اي بر ديوار

سايه دختركي شاد ،كه چه خرم مي دود و باد اورا با خود مي برد!

ترس من از روزي است كه ديگر آن سايه نباشد!

لكه خون بر درخت،

شال زيبايي بر شاخه آويخته!

هوا روشن شد.

سايه ديگر نبود.

و پس از آن ديگر هيچ سايه اي نبود.

ترسم به جا بود

سايه خود را بر ديوار مي بينم كه

تنهاي تنها است!!

از آن پسسايه تنهاي تنها بود.

و صدايي مبهم در آغوش باد كه زير لب زمزمه كرد:

امشب تا صبح خواهم گريست!!

درست ۴ سال پيش يک چنين روزی پشت پنجره اين اتاق ايستاده بودم و چه زيبا می ديدم دور و برم را!!و امروز با چشمانی گريان باز هم نگاه می کنم.نگاهی متفاوت همراه با اشک!


طناز، ساعت 10:09 PM


 

Top