www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]


من چه می دانستم هیبت باد ِ زمستانی هست؟
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزهیخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست؟
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

و چه رویا هایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی،چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری...دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد
من به بی سامانی باد را می مانم !!من به سرگردانی ابر را می مانم
قصه بی سرو سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت چه تهی دستی مرد
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
چه کسی خواهد دیدمردنم را بی تو؟بیتو مردم مردم
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد وتکان دادن سر را که عجب!عاقبت مرد؟افسوس کاشکی می دیدم
سخن از مهر ِ من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار ِ سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت ِ فراموشی یا غرق غرور؟
سینه ام آیینه ای ست با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

حمید مصدق

طناز، ساعت 8:55 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


دیوارای اتاق داره می یاد جلو تر و جلوتر
آسمون اومده پایین
زمینی دیگه در کار نیست
دارم له می شم نه؟
ماشینا کجان؟ اونا هم فکر کنم اوراقشون کردن
مورچه ها رو هواست باشه له نکنی؟ آخه اونا تو نگاهشون یه دنیای دیگه است
صدای زوزه گرگ می یاد از تو اسپیکر های کامپیوتر
دنیا دیگه اون دنیا نیست
دلم برای یه درد دل لک زده
واسه یه نگاه
واسه یه کوچه خلوت که توش فقط جیغ بزنی و تا ته دنیا بری
ته یه کوچه یه کلاغ نشسته روی زمین یه خوکچه هندی رفته بالای درخت داره غار غار می کنه
منم که نمی دونم جام کجاست
هوایی دیگه نیست داره هی کمتر می شه
جامم هی داره هر روز تنگتر می شه
تو کجایی آخه
تو که خودت یه دنیایی
دستهامو نگاه کن؟ از این باید پر رنگ تر باشه؟
یا که نگاهم از این باید پر شور تر و ملتمسانه تر باشه؟
کجا باید دنبالت بگردم؟
چقدر عقربه های ساعت امشب کند می گذره یعنی اینقدر عادت کردم به بودنت؟
چرا کرم خاکی که تو سوراخ های مغزم داره راه می ره راحتم نمی زاره؟
جواب همهمه های تو مغزمو کی می ده؟
دستامو چه راحت گرفتی تو مشتتو منو دنبالت می کشونی
چقدر دوست دارم دستهات رو ی موهام بو د و نوازشت رو ی پوست تنم
چقدر زود گذشتیم و چقدر زود می گذره
نکنه تموم بشه و یه خواب خوب زود تموم بشه
مگسه هی داره بالای چشمام ویز ویز می کنه و گوشام می شنوه
توی این دنیای سیاه و نامرد در هم و بر هم یه چیزی که خیلی ساده است کمه
که اگه بود همه چیز درست بود
صداقت و عشق
برام از اون پایین می یاریشون؟
فقط تویی که می فهمی من چی دارم می گم نه؟ من دارم می رم اون طرف رود خونه با هام می یای؟
*******
یک:خسته ام
دو:کلافه ام
سه :می خوام خفه شم
چهار :نمی دونم

طناز، ساعت 11:44 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


نگاه کن چه نومیدانه به پیش می روم
در بالاهای خیالم ،هزاران کبوتر وهم و تفکر پرواز کردن گرفته اند
امشب چه بی شرمانه دلم هوای در آمیختن گرفته است
چه بی شرمم اگر بگویم که بی هیچ حجابی دلم زیستن می خواهد
که دوباره زاده شوم
که گر دوباره زاییدن بگیرد آنکه مرا ساخت اینگونه
بی شرمانه دلم هوای آمیختن دارد
و تنم هوای خاک
بی تابم
بی تاب آن لحظه که آغوش بگشاید زمین
و بی هیچ حجابی به زاد گاهم به آنچه می گویند اصلم از آنست بر گردم
به سراغ مرگ روم
که زندگی مرگ است و مرگ زندگی
عشق بازی این دو را چه شور و حالی است؟
کاش در می یافتم
تا که نومید نباشم
لرزه ای نباشم بر دستان
یا که ترسی در دل
سست عنصری نباشم در سرم
نگاه کن چه بی شرمانه عشق بازی می کنند این دو
که گویی مقدس ترین لحظه را رقم میزنند
دلم لحظه ای ناب می خواهد
یک آغوش و برای من
و یک معبر برای تو
لجظه ای بی شرم، بی حیا ، بی ترس
تا که با امید ، بی ترس حجاب بردارم
تا که باشم و بودن را پذیرا شوم
مرا همراه می شوی؟

طناز، ساعت 1:08 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

اتاق خالی
میز خالی
خونه خالی
فکر خالی
مغز خالی
صفحه خالی
زمین خالی
آسمون خالی
یخچال خالی
چمدان خالی
دل ؛پر از تمنا
چشم ؛ پر از تقلا
یه قلب، پر از التهاب
آیینه پر از وجودت
اتاق پر از ترانه
خونه پر از یه خواهش

طناز، ساعت 12:57 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

عاشقانه

من گیاهی را مانم
که در این غربت و بی حوصلگی
با سر انگشتان ملتمسم
به تو آویخته ام
کاش میشد روزی زندگی را با تو
تا تن سبز علفهای بیابانی
و گونهای تب آلوده ی صحرا ها و تا آخر دنیا گسترش می دادم
تا به ابد
من از این شیشه باران خورده
ماه را می بینم
که برون کرده سر از پنجره اش
تا که تصویرش را
با تو ای چشم سیاه
آشنایی بخشد
تو چراغی را مانی که ز هر روزنه ای وام بگرفته صمیمیت را
کاشکی زندگیم را باران
که مه آلود و غبار آگین است
به سخاوت می شست
من امیدم همه این است که تو ای چشم سیاه ِنمناک
از دل ِ آینه ،اشباحی را که صمیمیت را آلودند و وقاحت را وسعت دادند
منهزم خواهی کرد
من از این شیشه باران خورده ماه را می بینم که برون کرده سر از پنجره اش بیرون و به شب می گوید:فردا صبح دیگری است
روز دیگری در آغاز است

طناز، ساعت 10:40 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

خواب و شبانه هام

یکی می ره؛یکی میاد....صدای تق تق راه رفتن پاشنه بلندی می یاد که حتما واسه راه رفتن با این کفشا باید انرژی زیادی صرف کنه
صدای یه غریبه هی می پیچه و می پیچه وااااای چقدر سر و صداست دارم دیوونه می شم. آقای محترم ببخشید ولی لطف می کنین محترمانه خفه شید؟
چرا اینقدر بوق میزنی؟مگه نمی بینی اینجا زده بوق زدن ممنوع اینجا محدوده منه و من چی می گی؟ چرا بوق می زنی؟آی خانم اگه از زمونه شاکی چرا تو سر بچه ات می زنی؟
چرا دنیا دور سرم می چرخه؟هیچی سر جاش نیست صبح که همه چیز سر جاش بود پس کی راه خونمون از این طرفی شد و من نفهمیدم؟سقف چرا کف ِ پاهامه؟من چرا سرم به زمین چسبیده و پاهام رو هواس؟چه جوری پس دارم می دوم؟
دستم از وسط دو نصف شده ولی چرا خونی ازش بیرون نمی یاد؟عوضش تو اتاقم بوی خون پیچیده دارم خفه می شم.دیوارا سیاهن و قرمز.راستی امروز یه خنجر از دست خانم همسایه بالایی افتاد پایین و رو سر آقای همسایه پایینی افتاد و آقاهه باهاش سر زنش رو برید آخه می گفت زن خوبی نبود
سیب زمینی خوب آبپز نمی کرد!!!چرا هیچ کدوم از دخترهایی که دور من جمع شدن لباس تنشون نیست؟مگه نمی بینن این همه آدم وایسادن؟دستهام بازه.... وسوسه آغوشت داره دیوونم می کنه هیچ کس حسمو نمی فهمهولی فکر کنم تو دیگه می فهمی! چند وقته که منتظرم؟
چرا گریه ام نمیگیره؟به جاش همش می خندم.آخه خودت یادم دادی!من دارم می بینم داری میای مثل همیشه می خندی.. تنم هنوز بوتو میده.پاهام کجان؟کی پاهام و برداشت و برد؟ همین الآن می خواستم که بدوم و بپرم تو بغلت. می خوام جیغ بزنم ولی انگار خفه ام!هیچ کس انگار منو نمی بینه!همه از روم دارن رد می شن و لگد م می کنن و من صدام در نمی یاد.مگه نمی بینن من اینجام؟دارم له می شم.احتمالا خیلی درد دارم.از گوشم داره آب می یاد بیرون و چشمام ولی خشکه.باز شبانه های منو یکی رفته سر کمدم و داره بلند بلند می خونه! آخه من همشون رو برای تو نوشتم فقط می خوام تو بخونی پس چرا نیومدی؟یکی دیگه داره می خونه.چرا همه چیز وله؟تو کجا منو بردی و ول کردی؟از دلم داره یه درخت جوونه می زنه.از پشتم سوسکا دارن بالا می یان.پلیسه داره برگ جریمه ام رو می ده دستم.چرا تو هیچ کاری نمی کنی؟تو که اومدی پس چرا اونجا وایسادی؟چرا نمی تونم بگیرمت تو بغلم و غرق بوسه ات کنم؟آدما دارن میرن و میان و تو وایسادی؟قاصدکها چقدر قشنگن تو همین دنیای مزخرف.دستات چقدر گرمه.مثل همیشه دستات تو دستامه آغوشت چقدر امنه برام .اینا رو حتما از اونجایی که وایسادی داری تو چشمام می خونی.حالا وقتشه
دارم می رم.باهام می یای؟

طناز، ساعت 9:38 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

چون میوه بر شاخه‌ای
احساس سنگینی می‌کنم
بگذار میوه‌ی تابستانی
آرام آرام سر بخوردبیافتد بر گردن صاف‌ات
بگذار دور شود
لبریز استغنای پردرد‌ش
میوه
از درخت بالا نرو
آرامش شاخه‌ها را برهم نزن
بگذار برسد به دست‌هایت
من عین میوه‌ام

شعر از هالینا پوشویا توسکا- ترجمه‌ی محسن عمادی

طناز، ساعت 11:10 PM


 

Top