www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

چهار شنبه،5 اسفند ماه

وصيت

خانه اي متروك را برايم فراهم سازيد ، تا در آنجا سكوت را پذيرا شوم دوباره
و براي پذيرايي از سكوت، از تنهايي هميشگيم كمك گيرم
پروازي را خواهم آموخت كه هيچ پرستويي آنرا تا به حال ، تجربه نكرده باشد
مرگي را خواهم:سرد،خشك،ساكت و بي دغدغه
بدون هيچ اشكي و آهي
مر گي را خواهم: همراه با آتش بازي ِ ابرها و باران
حتما در شب ِ مرگم، باران خواهد باريد؛به رسم چشمانم كه هميشه ابري و گريان بود
و رعد ها در هم خواهند شكست و آنروز خورشيد نابود خواهد گشت، همانگونه كه در زندگي امروزم
باران را براي شستن مي خواهم و سنگ قبرم را با تكه هاي يخ مزين كنيد
گلهايي از دانه هاي برف درست كنيد و برايم هديه آوريد
چيزي را خواهم، خالي از هر نيرنگ و ريا
......
متفاوت با زندگي لجن بار ِ دنيا
همراه با صداقت مدفون خواهم شد اينگونه
زيرا سنگ ِ قبرم را با تكه هاي يخ زده قلبهايتان خواهيد ساخت و گلهاي يخيين با دانه هاي برفة كه خبر از بي مهري شما دارد
آنروز را من هر لحظه انتظار مي كشم
آري آنروز مدفون خواهم شد
شايد؛ لا اقل آنوقت صادق باشيد
******
پيوست: شماره 14 شرقيان منتشر شد.اميدوارم شما نيز به آن سر بزنيد
در اين شماره ؛ دو گالري عكس از مراسم عاشورا هست كه پيشنهاد مي كنم اونها رو ببينيد
گالري عكسهاي آقا ي حسين منصور
آقاي امين افشار
......
قسمت ادبيات و گزيده ادبي شرقيان هم كه فكر مي كنم همه مي دونن كه هميشه پر باره
و در آخر مطلب من در شرقيان
ديشب بادِ سردي مي وزيد.پير مردي از کنارم به آرامي گذشت و گفت
........«دينت را ؛ در جايي که هيچ جا نيست، جا گذاشته اي»
بقيه در....شرقيان

:

طناز، ساعت 8:46 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

دو شنبه،3 اسفند ماه

تماشاي هميشه

با همان دستان چرو كيده و صورت ِ چين خورده اش چه آرام در كنار خيابان ايستاده بود، در هوايي باراني و ابري
چشم به انتظار دل رحمي ِ يك ماشين كه بايستد تا بگذرد از عرض خياباني طويل
صداي سرعت ماشين
به سرعت يك چشم بر هم زدن
و پاشيده شدن آب ِ گل آلود خيابان بر دامن او
و صداي هولناك و طلب كارانه راننده؛ كه مگر كوري؟پيرزن ِ .....؟؟
همه در تماشا بودند
مانند هميشه
پيرزني امروز سر تا پاي خيس شده ، دست و پا زنان، به دنبال عصاي سفيدي مي گشت ، كه به كنار جويي افتاده بود

طناز، ساعت 3:08 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

يكشنبه،2 اسفند ماه

معرفت

گرچه عرب، زد چو حرامي به ما
داد يكي دين ِ گرامي به ما
گر چه ز جور ِ خلفا سوختيم
ز «آل علي»معرفت آموختيم

پيوست:براي خودم سواله كه آموختيم يا نه؟ كه مطمئنا نه!!يه سوال ديگه.. ارزشش رو داشت؟ اگه واقعا مي سوختيم از براي به دست آوردن معرفت ؛آري ولي اكنون؛ ...نمي دانم

طناز، ساعت 7:16 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

شنبه،1 اسفند

كجاست ياري كننده اي كه مرا ياري دهد؟

شب،آه،ناله،الم،چهل چراغ
صداي مداح،صداي كوبش طبل هاو سينه كوفتن
گريستن، ماندن ، اشك ريختن و گوسفنداني كه قرار است سر بريده شوند و چه خوب مي دانند اين را
....ولي هنوز بغضم در قفس سينه حبس مانده است
به كدامين لحظه اشك خواهم ريخت؟نمي دانم!مدتهاست بغضي بر سينه ام سنگيني مي كند
الم بر دوش پسركي جوان
چهل چراغ مي گردد و مي گردد
به نا گاه اسبي وارد ميدان مي شود به گونه اي نمايشي ولي چه لرزه و وحشتي بر اندامم مي افكند
پرچمي سبز مي لرزد
صداي شيون مي آيد
فرياد مي كشد كسي در گوشم: كجاست ياري كننده اي كه مرا ياري دهد؟
نفسم بند آمده.تشنه ام شده
آبي نيست!!صداست و صداست و صدايي كه مرا به خود مي خواند
مي گريم
من مانده ام و آن صدا و قطره اي اشك كه در چشمانم حلقه زده است و شمعي در دست
دستي بر دوشم مي كشد كسي:به كدامين روز غمگيني؟
بر مي گردم،كسي نيست
تكه پارچه اي سبز است كه چيزي بر آن نوشته شده است
يا حسين
آيا كسي هست....؟؟
پشتم لرزيد
اشكم از چشمم چكيد
بغض گلويم شكست

طناز، ساعت 12:03 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

سه شنبه ،27 بهمن ماه

و شايد آرزويي........

و به سان همان كبوتر غمگين و خسته بال، كه بر فراز ِ شهري دود آلود پر مي كشد ؛ در پي يافتن خرده ناني
يا به سان ِ كفتري كز سرماي زمستان مي سپارد جان
و هستند هنوز كساني سر در گريبان ،من.... به دنبال چيزي مي گردم در خود، كه گويي ساليان ِ درازي است، كه در من مُرده است
چيزي كه در من است ولي گويي نيست
در ميان ِ انبوهي سر در گريبانان
كسي را مانم كه گويي هويتي را گم كرده است
يا كه هويت را در پي ِ يافتن مهرباني؛ در رفاقت ها، يا كه بدبختي ها و شقاوت ها
يا كه در ميان گريه هاي خلق، گم كرده است
به سان ِ كسي كه به نا گاه پرده هاي واپسين لحظه ها را نيز دريده است
يا به سان ِ همان كس كه مرگ را معنا مي دهد
شبي.. هويتي، در زخم ِ چركين كسي در بند يا كه در بغض ِ كودكي در شهر
شايد به نا آگاهي يك لحظه؛جا مانده است گويي
امروز به سان ِ همان كبوتر، كه در پي ِ يافتن خرده ناني مي پرد
يا همان كفتر كه چه آسان جان مي سپرد، يا همان كودك كه در پي لقمه ناني مي دود
به بزرگي يك لحظه خلوت ناب، در پي ِ عرياني خوشتنم
به دنبال هويت
به دنبال همان شب ، كه خويشتن گم كرده ام، يا به آنجايي كه آرامش در آنجا مي دود
من به دنبال همان كفتر، همان كودك، ساليان درازي است، كه در پي ِ يافتنهاو حقيقتي كه هرگز نبود، شبي، چيزي را گم كردم
در هيبت سكوتي نا به هنگام، لب فرو بستم
و آنگاه همان سگ را مانستم كه در ميان ظلمتي غمگين و خون آلود و خاك آلود، حضوري داشت؛بي تخفيف
در آن سكوت مرگبار ِ شب
چرا كه در ميان انبوهي سكوت، با آن زوزه غمگين، در شب سردي، چيزي را به يغما برده بود
كه شايد آن همان چيز بود
شايد آن هويت بود
من همان سكوت را مانم كه مدتهاست بر زبان مانده است
در پي ِ هويتي گم گشته كه شايد شبي، يا كه روزي، در ميان انبوهي سكوت و درد
به دنبال كمي تجربه و مرهمي براي درد،در ميان ِ زجه هاي آن سگ ، در سرما گم شد
همان شب كه نمي دانم چيزي كه به دنبالش مي گردم در ميان كدامين پس كوچه زندگي جايش گذارده ام و ديگر نيست...آري
آري
در پي ِ يافتن ِ خويشتنم

طناز، ساعت 7:43 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

يكشنبه 25 بهمن ماه

دلِ خوش

جا مانده است
چيزي جايي
كه هيچ گاه ديگر
هيچ چيز
جايش را پُر نخواهد كرد
نه موهاي سياه و
نه دندانهاي سفيد

نوشته شادروان حسين پناهي!روحش شاد
پيوست:چند روزي بود بعد از اختتاميه جشنواره اي كه آخرين اثر حسين پناهي در آن بود، به اتمام رسيد، در فكرش بودم.كتابش و صدايش در كاستي در كوشه اتاق!آري ديگر نيست

طناز، ساعت 3:09 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

جمعه،23 بهمن ماه

شهر

لا لا، لالا، گل ِ پونه/ كاكام اومد توي خونه
پولش دادم، بدش اومد / نونش دادم، خوشش اومد
نيگاش كردم، بدش اومد / نازش كردم، خوشش اومد
....................
اگه كسي گفت فلان چيز 5 تومنه.. بپرس چرا!!اگر بازم گفت: 2 زاره.. بگو چرا!!به فكر يه قرون دو زارت باش توي شهر!!.... اگرم ديدي يكي افتاده زمين، محلش نذار!!يهو چه مي دوني؟ بلند ميشه مي گه جيبمو زده..برو برو!1نري جلوها!!آخه اينجا شهره
****
اگه نگفته بودم بي آزاره، جرئت داشتي آزارش بدي!!؟
كي اينطوري زدتت؟
كاكام
آخه چرا؟
نمي دونم
تو هم زديش؟
نه
آخه چرا؟
آخه گفته بودي نبايد كسي رو زد، زدن بده!ولي كاكام كه توي شهر زندگي مي كنه.. منو زد
من اينجا رو دوست ندارم.اينجا منو اذيت مي كنن.هيچ كس منو دوست نداره.نمي خ.ام اينجا بمونم

گفته بودم شهر جور ديگه س.نگفته بودم؟يه جور ديگه مي خوابن؟ يه جور ديگه نيگاه مي كنن!يه جور ديگه بيدار مي شن!!يه جور ديگه همو دوست دارن؟ دوست داشتنشونم يه جور ديگه س؟ نگفته بودم؟
همه جا بيداد.همه جا ظلمه!بيا برگرديم داداشي.بيا برگرديم همونجايي كه محبت هست.همونجايي كه همو دوست دارن

فيلم تموم شده.سرم درد مي كنه.چفدر انسانيت كمه!دلمونم خوشه كه توي شهر زندگي مي كنيم و ....ادعامون از زمين تا آسمونه.صداي نمكي محله مون مي ياد.با اينكه خيلي ساله تو خيلي محله ها نمكي نمي ياد، ولي توي كوچه ما .. از بچه گيم پير مردي بود كه هميشه صدا مي زد: نمكيه! نمكي.و منم بدو بدو مي رفتم و نون خشكامونو بهش مي دادم.بازم صداش مي ياد.رفتم دم در.كس ديگه اي بود كه بعدا گفت؛ پسرشه!پرسيدم كجاست؟گفت
تو همين شهر يه جايي از همين شهر، يه روزي مرد.كجاي كاري خانم؟

پ.ن:بازم خوش به حالشون مي تونن برگردند، به حايي كه اومده بودن!!ما كه توي همين شهر داريم مثلا زندگي مي كنيم .. بايد چه كنيم؟ به راستي در اين شهر، زندگي ميكنيم؟
پ.ن2:براي چندمين بار فيلم نمكي رو ديدم.يادمه كه همون موقع هم كه 4يا 5 سالم بود و نگاه كرده بودم.. به قدر امروز.. دلم لرزيده بود و گريه كرده بودم

طناز، ساعت 3:15 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

پنجشنبه 22 بهمن ماه

شماره سيزدهم شرقيان، منتشر شد. حتما سر بزنيد
در اين شماره
گزارش تصويري جشن سده
ولنتاين، تهديدي براي هويت ملي!!!!؟
حق با توبود
و
...............

طناز، ساعت 8:43 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

چهار شنبه،21 بهمن
بي تفاوتي؟ ويا خلاص كردن خود؟

نه با كسي بحث كن، نه از كسي انتقاد كن
هركي هر چي گفت ، بگو حق با شماست و خودت رو خلاص كن
آدمها عقيده ات را كه مي پرسند، نظرت را نمي خواهند.مي خواهند كه با عقيده خودشان موافقت كني
بحث كردن با آدمها بي فايده است

«زويا پيرزاد»
كتاب: من چراغها را خاموش ميكنم

پيوست:اگه آدم اينطوري باشه ببخشيد ولي فكر نكنم ديگه فرقي با يك سيب زميني يا يه تيكه چوب خشك بكنه.مثل.....نمي شه؟
پيوست 2:از آدمهايي كه بخوان به زور ، نظرات خودشون رو تحميل كنن بدم اومده! در مقابلش هم از بي تفاوتي بيش از حد آدمها!!كه متاسفانه، دور و بر ما پره از بي تفاوتي آدمها حالم به هم مي خوره

طناز، ساعت 10:40 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

دو شنبه،19 بهمن
يك روز، بي حوصله، با تلويزيون

... بي حوصله و با سر دردي فجيع، بعد از مدتها، سراغ تلويزيون مي روم، ماهواره كه هيچ كانالي نمي گيره!!حالا كه برف اومده كه ديگه بدتر
مي زنم شبكه هاي مختلف و مزخرف ، كه هيچي براي سر گرمي من ندارند(به قول مامانم چي اصلا برات سر گرمي داره ؟اونو بگو)،برنامه جالبي پيدا نمي كنم.با خودم فكر مي كنم كه حالا ماهواره هم بود، مگه خيلي نگاه مي كردم.باز تلويزيون و شبكه اي ، كه مردمان ِ در صف را مي بينم و شعار هاي گوناگون 23 سال پيش
..............
امروز، روز ِ آزادي است، جاي شهدا خاليست
****
اگر فرزند ايراني چرا پر پر كردي جوانان ميهن را؟
****
گوش به فرياد توايم، خميني
****
ديدن جاي سرخ دستي بر ديوار
****
توجه،توجه
تا اطلاع ثانوي مرگ بر شاه خائن
****
ديوة چو بيرون رود، فرشته در آيد
****
و با ز صداي مادرم از آشپزخانه كه وقتي اين شعارها را ميشنود، خودش هم شروع مي كند به خواندن شعر هميشگي كه ديگر برام يكنواخت شده:حزب ِ ما، حزب ِ خداست/رهبر ِ ما، روح ِ خداست
دكتر علي، شريعتي/معلم شهيد ماست
جان بر كف ، نهاده او/علي! علي! چه همتي
آغاز ِ بيداري،/ضد ِ استعماري
زنده باد ياد ِ او/نام ِ او، راه ِ او
...................

و بعدشم حرفهاي هميشگي او ودرآ خر سر هم وقتي مي خواي سوال كني، هيچي نمي گه و فقط مي گه كه اينو خوب مي دونم كه مردم ِ ما توي شعار دادن استادن
به خودم مي گم: وا؟اينو كه خودم مي دونم.چه ربطي به سوال من داشت طفره ميري؟
****
صداي پدرم كه ادامه مي دهد، شعار هاي تلويزيون را كه پخش نمي شود

ازهاري گوساله/بازم بگو نواره!!!نوار كه پا نداره

از پدر كه مي پرسم، حالا واقعا مگه اون موقع نوار بود؟كه اينو مي گفتن.باز هم با لبخندو شوخيهاي هميشگي بحث را عوض مي كند.و من كه به رفتن و مصاحبه شاه كه تا امسال نديده بودم آخرين مصاحبه اش واگذاري دولت به بختيا ر رو تازه مي ديدم و برام جالب بود و بعد از مصاحبه بختيار و نشان دادن رفتن هواپيماي شاه كه به قاهره عازم بود، با همان كسالت ِ هميشگي،تلويزيون را كه حتي يك لحظه مرا از افكار مغشوشم بيرون نياورده بود خا موش مي كنم و كنترلش را با يك پرتاب روي كاناپه شوت مي كنم . باز صداي قر قر ِ مادر: باز حوصله نداري، چرا در رو به ديوار مي كوبي؟نبايد از دست تو خونه زندگي داشته باشيم؟!!!بدون توجه به حرفش به اتاقم، محبس زيباي هميشگي و كتابهايم مي آيم و درب را از ترس مادر، بدون آنكه حتي خش خشي كند، مي بندم.و به سراغ آلبوم عكسهاي قديمي مي روم.نمي دانم چرا چند روزي است كه در فكر گذر زمانم و و در پي ِ يافتن چيزي هستم كه حتي نمي توانم ،بر زبان برانم.انگار، هنوز نمي دونم كه چمه!!صورت مادر بزرگم را ميبينم كه وقتي از دنيا رفته كه همسن الآن مادرم بوده و مادرم اون موقع، 6 سالي بيشتر نداشته.به عكسهاي جوانيهاي پدرم مي رسم و ناگهان عكس حال او را هم در كنارش مي گذارم.صورتي پر از تجربه و خاطره كه خط زمان خوب رويش افتاده است.به چهره خودم دست مي كشم كه هوز تجربه هاي بزرگي مانند پدر ندارد!!وا مي روم.خسته ام و پريشان.دلم آشوب است.شايد بعدا نوشتم كه چرا.هنوز، صداي شعر و شعاري كه مادرم مي خواند مي آيد و صداي تلويزيو ن و اخبار و بعد از آن باز هم تكه هايي از انقلاب.و صداي خش خش ِ روز نامه!!حتما پدر باز هم جلوي تلويزيون ِ روشن، مشغول خواندن ِ روز نامه است. و بعد؛ صداي مادر:باز تو داري روزنامه مي خوني؟يا تلويزيون رو نگاه كن، يا روزنامه!!!حوصله مون سر رفت!!آخه من نمي دونم ديگه از تو روز نامه ها چه خبري مي خواي بفهمي؟
زنگي هر روزِ خودمون، صد تا خبره كه اگه چاپش كنن..... و پدر كه ميگه: خانم،زندگي ما چيزي نيست كه، چاپش كنند!!ما از زندگيمون چي فهميديم؟در رو باز مي كنم مي پرسم به حرفت اعتقاد داري؟مي گه خيلي زياد.مي گم: مي خوام مثل شماها زياد تجربه كنم ميگه:مثلا به قول خودت زندگي ما با تجربه ها رو داري مي بيني، به كجا رسيديم؟دخترم، از من مي شنوي، زود بزرگ شدي، جاي خودش.زياد مي فهمي جاي خودش!!ولي سعي نكن زياد تجربه كني!!فقط زود پير مي شي!!همين
مثل هميشه از حرفهاي پدرع دلم گرفت.حرفهاي هميشگي را براي صدمين بار بهم مي زد.چقدر لجم مي گيره وقتي همش به آدم جواب تكراري ميدن تا مثلا بخوان آدم رو عوض كنن

و باز لرزه اي كه به دستم مي افته و اين سوال؟
اگه اونا با اون همه تجربه، چيزي نفهميدن، مني كه تا حالاش هم، نفهميدم چه جوري به اين روز و اينجا رسيدم، از كدوم مساله مي خوام مثل مامان يا بابام طفره برم؟اون موقع اگه كسي به من گفت از زندگيت، از جوونيت بگو، چي ميگم؟
مي گم همش غصه خوردم و نوشتم و نوشتم؟همش توي اتاقم بودم و لاي كتابام و هيچ وقت جووني نكردم!!نه؟هه!!خنده داره
شايد دچار يك دپريشن زماني شدم و شايدم دچار بيماري ِ ترس از آينده!!نمي دونم
دلم بد جوري بالا و پايين ميره.قلبم داره از جا در مي ياد.نگرانم و خسته.حوصله ندارم.به برفي كه هنوز داره مي باره نگاه مي كنم.با همون اخمهاي در هم، با صداي بلند، با اينكه خوابم نمي ياد مي گم، بسه!!اينقدر سر و صدا نكنين!!مي خوام بخوابم
خسته ام.اون تلويزيون هم اگه نگاه نمي كنين و شعار هاشو از حفظين، خاموش كنين.چرا روشنش ميذارين؟


طناز، ساعت 10:31 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

شنبه 17 بهمن ماه

بودن و رفتن

مرگ را در پستوي خانه پنهان بايد ساخت
عشق را در نهانخانه اي براي عزيزي پنهان كن!! تا بيايد
بتي بساز، خموش و پنهان ولي قابل ستايش
ساده..، بي نيرنگ و بدون هيچ بي عدالتي، در روز ي پر از نا عدلي
مسلمان باش ، ولي عاشق
عاشق باش،... خموش
بمير... پنهان
بشكن،... طوري كه صداي شكستنت ،مزاحم خواب ِ خرگوشي كسي نشود
كمك كن،... معشوقت را بياب
عاشق كه گشتي، بيا
وقتي شكستي، آيينه را بساز و ويران كن آشيانه را
مرگ را ،از پستوي نهانخانه ات بيرون بياور،...و
....
عاشقانه بمير

طناز، ساعت 9:52 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

جمعه 16 بهمن ماه
......
ابر
باد
خورشيد
همه مي روند و خواهند رفت
ما مي مانيم و
نارفيقيها و دورويي هاي زمانه
زندگي و عشق
..............
و
خدا

پيوست:تصميم گرفتم بشينم و بنويسم.مثل هميشه
كسي كه حرف زدن بلد نيست يا نميتونه حرف بزنه... و عادتش نوشتنه!!اگه حرفاشو با نوشته هاش نگه.. شايد غمهاش رو دلش سنگيني كنه!!قبل تر گفته بودم كه برخي نوشته هاي وبلاگم از سال قبل بوده .كه بعد چك كردم و جز 3 مورد بيشتر نيافتم!!ولي از اين به بعد نوشته هاي قبلي رو در وبم نخواهم گذاشت. شايد كه پسرفت نوشتنم جبران شود

طناز، ساعت 7:46 PM


 

Top