www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

هفتم خرداد

یک پست شخصی

دوستش می دارم
چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
شهر همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهر بانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی
هم چنان که شادیش طلوع همه آفتابهاست
چشمه ئی
پروانه ئی و گلی کوچک از شادی سرشارش می کند و یاسی معصومانه
از اندوهی گرانبارش
اگر که بگویم سعادت حادثه ای است بر اساس اشتباهی
اندوه سرا پایش را فرا می گیرد
چنان چون در یاچه ای که سنگی را و نیروانا که بودا را
چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من همه چیزی به هیات او در آمده بود
آن گاه دانستم که مرا دیگر از او
گزیر نیست

پ/ن: عکس از خودم
پ/ن:قسمتی از شعر شاملو که حفظ بودم همیشه و امشب خواستم که اینجا نوشته بشه بعد از سالها
ین دفعه این پست شخصیه هیچ کس به خودش نگیره
جز اونی که به خودش می گیره(چشمک)

طناز، ساعت 10:27 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


دوشنبه اول خرداد ماه

همچون روز هایی که گذشته و می گذرند
غرق در عوالم خویشتنم
باز به تنهایی سر می زنم
که تنهایی جزئی از من است! خودم آفریدمش و صمیمانه عشق را نصار تنهاییم کردم
چنان که جزئی از من شد و پاره ای از تنم شد
که تنهایی خود ِ من است
من ِ من است
همچون روزهایی که گذشت و سعی بر آن بود که خود را به ثبت برسانم
اینبار نیز در پی ِ اثبات ِ خویشتنم
چرا که می دانم او نیز باورم ندارد
ای روز گار
پس گوشزد خاطرات تلخ ِ پیشین و درس از گذشته چه می شود؟

طناز، ساعت 11:29 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

یکشنبه،بیست و چهارم اردیبهشت

چرا خداوند دختر آفریدم؟

امشب اندوه خفته درونم دوباره بیدار شده است و سخت آزارم می دهد
و آرزویی ... که مدتهاست گم کرده ام
بغضهای مبهمی که فرو خرده ام از برای همگان
سکوت غم افزای اتاقم و حس تنهایی همیشگی که به یکباره باز به وجودم حمله کرده اند!شاید چند وقت بود که این حس برایم مرده بود ولی باز عقب گرد کرده ام
در این میان،در غروب ِ سنگین امروز..طبیعت نیز آزارم می دهد! و شاید جبر ِ طبیعت
طبیعتی که می گویدم دخترم!و فردایی که زن خواهم شد
مدتها بود که خود را از کشاکش این که دیگران مرا مونثی می پندارند همچون دیگر مونثان رهانده بودم ولی دیگر خسته ام و نالان
مدتها سختی ِ کشیدن ِ بار ِ ننگ ِ این کلمه ؛که من یک دخترم آزارم داده است
به راستی چرا خدا دخترم آفرید؟این موجود که در دنیای امروز به ظاهر منفور ترین ِ انسانهاست؟دروغ گویی بیش نیست و گویی که انسان نیست؟این موجود که فریبنده است و ریا کار؟ و تمام ِ گناهان سر چشمه اش از اوست؟
اشک بر دیدگانم میرقصد وقتی به غلط و کرده ی دیگر مونثان چوبم می زنند(در همه جا)و خواسته و نا خواسته و هر کجا قضاوت می شوم به سان ِ دیگران؟
به راستی که امشب از دختر بودنم شرمنده ام در مقابل ِ تمام ِ مردان!گفتم مردان!! آنان که به راستی مردند! نه آنان که خداوند مذکر آفریدشان و فقط فکر می کنند که مرد شده اند ولی از منفور ترین آدمها منفور ترند
آیا واقعا خدا به هنگام خلقتم خفته بود؟
سر به دامان ِ کدام مادر بگذارم؟تا بگریم و بگویم از بد ِ زمانه خسته ام؟از تمام ِ شکها و دورغها و نا مردی ها و بی معرفتی ها و چیز هایی که دیده ام و شنیده ام و لمس کرده ام خسته ام و شکوه دارم؟مادری که او نیز زن است؟؟؟! هم او که زن است؟ هم او که می گویند سر چشمه گناه است:زن؟که او اولین بار گناه کرد:زن؟که هر چه شر است از اوست؟:زن؟که بد ِ عالم اوست ؟:زن؟
خسته ام!از بد ِ زمانه! از دروغهایی که هر روزه از دامان ِ همه می جوشد!از شهوتی که همه را ر انگیخته است....شرم دارم که بگویم دخترم
کاش دختران می فهمیدند که با وجود ِ من چه کرده اند!کاش می فهمیدند که چه حس ِ بدی است وقتی از وجود ِ خودت در این اجتماع ِ فریبکار ِ پر دروغ متنفر شوی
کاش مونث نبودم! که اگر امروز من نبودم... که اگر خدا مردم آفریده بود..... شاید اگر هزاران دروغ می گفتم... امروز عین ِ صداقت بود
به راستی چرا؟چرا همجنسان ِ من چنین کرده اند؟ که امروز چنین است و من اینچنین؟
نمی خواهم یک زن باشم!یک زن شوم! که شاید ... نمی دانم
نه!هر گز کفر نگفته ام
هر گز... هرگز آرزو نکرده ام که یک مرد باشم
می خواهم یک زن باشم
ولی در نوع ِ خود... بهترین زن

طناز، ساعت 10:02 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

جمعه بیست و دوم اردیبهشت

زمانه

برگهای ریخته.. نامه های پاره شده
عکسهایی که دور ریخته می شوند
تماسهای بی جواب.......خاطراتی که به دور می روند و می سوزند
شیونهای یک جوان.... جنینی که دیروز مرد
نطفه ای که فردا می میرد........ کودکی که سالهاست مرده است
دلی که پژمرده است
عشقی که نیست ... همه حاکی از آن است که نامردی روز گار ادامه دار است و دست و پا زدنها نیز هم
و زخمی که بر دل ِ ایام مانده است
گویای آن است که عشق مدتهاست رفته است!ومهربانی نیست
همیشه به خاطر داشته باش در این زمانه نیرنگ، خون ِ همه است و آنچه به دنبالش بوده ای
مدتهاست که رفته و از آن ِ تو نبوده است
چه عشق و چه نفرت
چه مهر و چه کین
به انتظار چه و که نشسته ای؟
آسمان ِ خانه ما همیشه ابری بوده است

طناز، ساعت 10:57 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

جمعه/پانزده اردیبهشت

بدون عنوان

خسته تر از دیروز
وامانده تر از فردا
به سراغ ِ امروز می روم
دفتر چه اکنون را گشوده ام
دفتر،خالی ِ خالی است

طناز، ساعت 11:33 PM


 

Top