www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

سی ام فروردین هشتاد و پنج

تاریکخانه ی ذهن یک به ظاهر انسان در بعد از ظهر ِ یک روز ِ بهاری

دیروز دریافتم
در گرداب ِ تنهایی ِ خویش ، آنقدر دست و پا زدم که دیگر خسته ام
مرا مجالی برای زندگی نیست
و تولدی به این سان از همان آغاز ِ تشکیل ِ نطفه ،بیهوده بوده است!یا که این زندگی و زنده بودنم
تا آنجا که در تنهایی خویش حل شدم
و گرداب را بلعیدم به ناگاه، در ظلمت ِ یک شب ِ پاییزی
و تنهایی خود ِ من شد
من ِ من شد
و من ، حس و عشق و آشنایی را باخود در آمیختم
و تنهایی از آن ِ من ِ تنها شد
به سادگی افتادن ِ برگی از درخت و حتی به سادگی ِ مرگ
دریافتم که تنهایی جزئی از وجود ِ من و حتی خود ِ من است
تنهاییم را در یاب!!نه مرا
نه آنکه منم
نه آنکه باید باشم!که من تنهایی ِ خودم
و بغض ِ گلویم ،راز ِ نهفته ای در سر انگشتان و دستان ِ من است
و اشک ِ چشمانم آنقدر خشکیده و عاشق تنهاییم شده که مدتهاست مرا فراموش کرد ه است
همدم تنهایی هاییم؛ این اشک، چند گاهی است سر سنگین شده است
دیروز تا شامگاه اندیشیدم که شاید چه بیهوده متولد شده ام !! که قطعا همین گونه است
که حتی مرگ نیز سادگیش را از من دریغ می کند و بر بیهدگیم زهر خند می زند
که حتی مرگ نیز بیهودگی و تنهایی را در نیافته است
به آن هنگام که زاده شدم؛ بیهدگی نیز با من متولد شد و رسالت یافت
مرا مجالی برا ی زیستن نیست

طناز، ساعت 9:45 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


بیست و هفتم فروردین هشتاد و پنج

نا کجا آباد
امروز کلاغی نشسته بر شاخه ای
و هِی نوک می زند بر گلوی صبح ِ بهاری
و غار غاری بر درختان پر شکوفه
از گلوی خونین خروس که سرش را در پاسی از شب بریده اند صدایی می آید هنوز
و خنجر می زند بر صحنه بیکران ِ شب
امشب حتما تمام درختان ِ باغ ِ همسایه خواهند شد
و صبح دیگر خروسی نخواهد خواند
حتما از آسمان خون خواهد چکید به پاس ِ صدای خروس در این سالیانی که گذشت
و خشک خواهد شد درختان ِ درون باغ به بانگ خشک وِ بیگاه ِ همان کلاغ
و فردا قطعا بانگی بر نمی آید. چرا که کلاغ در طنین پر آوازه شب جان خواهد داد
و به سوگ ِ همان خروس که تا پاسی از شب پیش را خوانده بود
خواهد گریست
راستی در سرزمین تو هم می شود خشک شود درختی در آغاز ِ بهار و عشق بازی کند خروس با کلاغ؟

طناز، ساعت 5:38 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

شنبه نوزدهم فروردین

پارادوکس خنده های اشک

واااااای گویی چیزی در جایی ، روزی گم شده است
راستی من چیزی گم کرده ام روزی جایی
که یادم نیست چه بود؟ شاید که یک قطره اشک
شاید یک لبخند تلخ
یا که شاید زندگی را گم کرده باشم...... شاید هم خودم را
شاید یک حس را گم کرده باشم
چقدر دوست دارم آرام و بی صدا .... مثل همیشه روی تخت بنشینم و زانو هایم را بغل کنم و در تنهایی اتاق خودم اشک بریزم و
گریه کنم...گریه کنم...راستی چقدر اتاقم را دوست دارم.
کسی در اینجا نمی گوید چرا گریه می کنی.کسی سرکوفت نمی زند
گریه کنم تا اگر شد پوست واره بغضم را بر درم و زار بزنم به حال خودم
و آنچه که گم کرده ام
و گاهی...... فقط گاهی خنده ای کنم از ته دل
به روزگار
و فکر کنم که واژه ی خود!!!!که چقدر بیخود است
بخندم تا دیگران گول بخورند و راضی باشند و مطمئن شوند که خوب ِ خوبم و بگویند :چه دختر خوشبختی
و افسوس بخورند که ای کاش جای من بودند
و من میان ِ اشک هایم غش غش بخندم و با هق هق بگویم: چقدر بیخود شده ام
گم کردم روزی چیزی جایی که نمی دانم چیست
شاید زندگیم
زندگی که می دانم پارادوکسی بیش نیست! به نام
خنده های اشک

طناز، ساعت 10:06 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


چهار شنبه, شانزدهم فروردین هشتاد و پنج

هوس در کوچه پس کوچه ها

کوچه پس کوچه این شهر پر شده از یه هوس
هوسی که داره ویرون می کنه هر چی که هست
هوسی که از یاد ها برده عشقی هم هست
کوچه پس کوچه این شهر پره از در به دری
خونه های این محل پره از ناله و کین
توی اون خونه پسری برای رفتن دخترک زار می زنه
اون طرف اون دختره با نگاهش بقیه رو چوب می زنه
اون یکی آروم آروم با خودش حرف می زنه، گله از دنیا و عالم می کنه
توی اون خونه دختره واسه شکستن دلش آواز گریه سر داده
گله از نا رفیقیها ی دنیا می کنه
اون طرف تر یکی محتاج نون شبه ...... که دختر رو به زندگی امید وار می کنه
کوچه پس کوچه این شهر پر شده از پول و فغان
خونه های همون شده پیله ابریشمی
رو حمون رو گذاشتیم زیر پا... با جسممون حرف میزنیم
اونطرف تر یکی بی گناه بالای دار میره
تو همین کوچه ولی یکی داره هر شب از طناب گناه بالا میره
اون یکی به قلعه روسپیلان سر میزنه،تا یا لذت ببره.... یا بازم پول نون شب نداره
تو همین پس کوچه ها یکی از دیوار مردم بالا می ره
اون یکی نفس ِ یکی رو ازش می گیره .. فرار می کنه!!! اما هه! بالای دار نمی ره
چرا؟ چون که پول داره
این طرف توی اون کوچه خاکی یکی با گِ ل خونشو آباد می کنه، اونطرف حاجی آقا واسه کاشی لعاب دیده ناز میکنه
کی حق زندگی داره؟ اون که آبو نون نداره؟ یا گناهی نداره؟
یا اونکه اونقدرنون داره که داره بالا می یاره؟
کی حق عاشقی داره؟ اونکه یه کم مرام داره؟ یا اونکه... فکر دو دوتا چهار تاشه؟
کوچه پی کوچه این شهر دیگه احساس نداره
دیگه جایی واسه موندن نداره
کوچه پس کوچه هامون رو همه به بیراهه زدیم
کوچه پس کوچه ای نیست که یه جوون ِ عاشق سرش سوت بزنه
دختری نیست که با چادر سیاهش دل پسر رو ببره
عشقها همه اسیر هوسن
محبتها دیگه پوشالی شدن
دیگه یه حس ناب توی دستهای کسی نمی بینی که رهات کنه از بیکسی
همه جا پر شده از یه هوس
توی این کوچه پس کوچه یکی هست که هر شب داره پرسه می زنه ... ولی گریزی نداره
کوچه پی کوچه ها و محله ها و خونه های پر عاطفه
دیگه همشون شدن یه خاطره
احساس و عشق و وفا دیگه معنا نداره
اون که مزدا نداره.. اون که خونه تو فرشته نداره.. هه! حق عاشق شدن نداره چرا؟ چون هیچ دختری دوستش نداره
کوچه پس کوچه های این شهر که پر شده از یه غبار...... یه زمانی پر بود از حسهای ناب
یعنی وجدان چی شده؟اونهمه مهر و وفا و صداقت چی شده؟
تو کوچه پس کوچه این شهر دیگه مهتاب نمی یاد
آخه اون سفید ِ بی ریا ، میون رنگ و ریا نمی یاد
کوچه پس کوچه این شهر پره از رنگ و ریا
پره از هوسهای بی شرم و حیا
چشماتونو باز کنین
کبکه نشین ! سرتونو زیر ِ برف نکنین
کی دیگه صادقه با هاتون؟
همه از هم گریزونند
کوچه پس کوچه این شهر رو داره ویرون می کنه یه هوس
هوسی که هر چی هست ، دست آموخته خود ماست
داره ویرون می کنه هر چی که بود... هر چی که هست
دیگه هیچی نداریم
دیگه عشقی نداریم
فقط به جا مونده همون هوس
همون هوس بلا عوض

طناز، ساعت 10:39 PM


 

Top