www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]


-
پنجشنبه،27 اسفند ماه
آخرين پست ِ سال ِ1383
بهار و تبريك
به نو كردن سال و تازه شدن ايام، آسمان نيز ديگر نالان است و مي بارد.ولي باز هم در ميان بهت و حيرت ِ افزونم، مي آيند
شادمان حالاني و مي روند خندان لباني
خوب مي دانم شور و حالي نيست ديگر در شهر
قيل و قالي نيست ديگر بر دلها
به نو كردن سال ،پدري ديروز كودكش را از فرطِ بي ناني كنار جويي گذاشت و مادري از خستگي جان داد
خانه اي سوخت و زندگي ويران تر شد
به هنگامه واپسين لحظات اين فصل ِ كهن، مادري تسبيح به دست در آرزوي آزادي يك فرزند مي گويد
پسرم كو؟خدا؟
به هنگامي كه آسمان نيز با چشمان پر اشكش به ميهماني رقص گل و خاك مي رود،هستند كساني؛ خانه هاشان متروك
دلهاشان؛ يخ بسته و پوسيده
اشكهاشان در چشم؛خشكيده
و غم ِ بي ناني در مشتشان و غم ِ بي ياري بر دلشان
من به هنگامي كه يا مقلب القلوب مي خوانند، آرزويي دارم و دعايي بر دل
كه اگر هست خدايي هنوز بر بلنداي سر ِ ما، نلرزد بهاري ديگر ، روستايي يا شهري ، در دل ِ اين پوسيده جهان
كه اگر شادي هست، براي همه باشد ديگر؛ در همه جا.كه نباشد ديگر يك دل ِ خون
نباشد دست لافي ديگر ، نا به هنگام، در دست ِ زمان
نباشد ديگر ، عيدي ِ نا هنگام ، در مشت ِ سر سخت و لرزان ِ جهان
كفر نمي گويم من، صدايش مي كنم خدايي را كه اگر از دلهايمان نرانده بوديمش، و برايش جايي بود ، در كنارِ اتاق كوچكمان، زمين هرگز نمي لرزيد و دلي خسته نبود.كودكي تنها نبود.حلبچه ديگر امروز ،نالان نبود.عشق تنها نبود.هيچ كسي قاتل و زنداني نبود
يادمان نرود: در آستانه فصل بهار ، ديگر عشقي نيست.هستند هنوز ، آوارگاني.... در پي ِ گمگشته خود ، در پي ِ يكدم دل ِ خوش؛ كه دگر نيست!!يادتان نرود نوروز است
يه رسم ديرين اين كهن سال وطن، به اميد آرزويي كه مي دانم عبس است، به ياد ِ بهاري حقيقي مبارك باد مي گويم
بهاري ديگر مبارك باشد

پيوست:طرح از خودم

طناز، ساعت 12:12 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


-
سه شنبه،25 اسفند ماه
چهار شنبه سوري

رفتم به تماشاي آتشبازي، باران آمد و باروتها نم برداشت

پ.ن:مي دونم امسال بارون نيومد!ولي براي من فرقي نداشت

طناز، ساعت 10:33 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


*
يكشنبه،23 اسفندماه

شماره پانزدهم نشريه الكترونيك شرقيان، منتشر شد
مطالب من كه در اين شماره مي خوانيد
يادي استاد جليل شهناز
بارِ ديگر، يادي از هنرمندي مي كنم، اما نه به هنگام نبودش و مرگ او که يادي از استادِ موسيقي ايران، در زمان حيات او
..............و.
*****
خدا را چه شد؟ خدارا؟
خدا را چه شد ؟ خدا را ؟در اين شهر، كه شباهنگام عصمت دختران، در پس قلعه روسپيان شهر، دريده مي شود........و

و... مطالب ديگر كه قطعا از نوشته هاي من خواندني تر و پر بار تر خواهد بود

طناز، ساعت 12:45 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


Posted by Hello
جمعه؛21 اسفند ماه

و باز هم بهاري.....
با آمدن فصل ِ بهار
بهار ِ آرزويي خزان گشت
و نسيم ِ نو بهاري ،باز هم بر غم ِ درون ِ سينه اي چنگ انداخته
و كلبه كودكي را ويران ساخته؛ طوفاني
و باران چه سخت مي بارد هنوز
در بهاري كه مي آيد، مي رود كسي و مي ماند غمي
و دختركي ، با برگي خزان زده در دست، همچونان نگاه ِ خيسش را، بر قدمهاي كسي دوخته كه هرگز باز نخواهد گشت
امشب آسمان سخت مي بارد
وه چه غمي دارد باران
شايد
باران نيز مي داند كه سالي جديد در راه است

طناز، ساعت 8:35 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

سه شنبه ، 18 اسفند ماه

آرزوي محال

در زير ِ مهتاب
نيمه اسفند
بود دختركي خندان ، با گل ِ سرخي در دست
رو به روي دريا و در ساحلي طوفاني
به نقطه روشني در دور دستها مي نگريست
تا كه شايد به آنجا كه مي خواهد؛ برسد
در سالي جديد
كه هيچ وقت نرسيد
حيف كه نميداند ، هيچ گاه نخواهد رسيد
و فراموش كرده است كه سالهاست كه با گلي در دست به انتظار ، رو به روي دريا ، به آن نقطه مي نگرد

پيوست: مي دونم كه جاي اين حرف اينجا نيست و بايد در روزنوشت بنويسم! ولي از اونجايي كه جوش آوردم مي نويسم اينجا كه آقا يا خانومي كه هي خوشت مي ياد شايعه پراكني كني! خسته نشدي؟ از بس كه پشت سر اين و اون حرف زدي يا شايعه پراكني كردي؟ با كمال تعجب در بلاگستان، از چندين نفر (8 نفر) البته با نگراني زياد پيامي گرفتم به صورت آف لاين و اي ميل كه واييي طناز جان!؟ شما سرطان دارين؟ شما همون طناز بلاگري هستين كه سرطان خون دارين؟و..... اين درسته؟ بنده همين جا داشتن هر گونه سرطاني رو اعم از سرطان مرغي تا سرطان ِ خوتي رو تكذيب مي كنم! و نمي دونم اگرم آدم مريض باشه يا هر چي يا اگر اصلا من سرطان داشتم به ديگران چه ربطي داشت يا چه نفعي مي بره اون نفر از اين حرفا؟اينو بدونم خيلي خوبه

طناز، ساعت 9:22 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

جمعه، 14 اسفند ماه

بوي خدا؟ و نيافتن

دل من جاده ها را مي شكافد و تا ابديت خواهد رفت
من در اين سفر بردباري را ياد ميگيرم و استقامت ِ كوههاي كنار جاده را تحسين خواهم كرد
از دراويش ميان ِ راه سبدي ذكر ياهو خواهم گرفت
و بر قلب خواهم گذاشت و تا آخر ِ راه، بوي خدا را همواره خواهم برد
****
شبي ، بعد از سالها ، به ناباوري فكر كردم كه آنكس را كه ساليان درازي در پي اش بودم يافتم!!ندانستم كه شب است و تاريك و ...من خوب نمي بينم
امروز مي دانم كه هرگز نيافته بودمش و نخواهم يافت
****
انسان هرچه داناتر مي شود، مجهولاتش بيشتر مي شود
****
پ.ن: يك جمله آخر ، از دكتر شريعتي است

طناز، ساعت 11:44 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

پنجشنبه، 13 اسفند ماه

چيزي كه هرگز باز نميگردد

پنج روزي كه در اين مرحله فرصت داري ****** خوش بياساي زماني كه زمان اين همه نيست
بر لب ِ بحر ِ فنا منتظريم اي ساقي ****** فرصتي دان كه ز لب تا به دهان اينهمه نيست

صبح، محله اي قديمي
جويي باريك در وسط كوچه و خانه اي قديمي كه در ميان ِ آن محله تنها يادگار ِ فصل كودكي پدر است
صداي باز شدن ِ آن در ِ قديمي، كه بر درش به نستعليق نوشته است روزي ، كسي: امين
گرد و خاك
درخت ِ خرمالوي طويلي كه هنوز سر پاست
و درخت اقاقي كه شكوفه كرده است
محو در تماشاي خانه
صداي بسته شدن در
نبود ِ پدر
دويدن و ديدن آنچه كه هيچ گاه دوست نداشتي در پدرت ببيني
اشكي در چشمانش حلقه زده ، اشكي از غم ِ فرسودگي
اشكي را در چشمانش ديدم كه بوي خستگي از زمانه مي داد
خوب مي دانستم كه زير لب و هنگام ِ نشستن بر ان پله قديمي جلوي در، با اشكي در چشم ، چه خواهد گفت
.....«پير شدم»......
و من كه مبهوت مي مانم و نگاهي بر موهاي سفيدش مي اندازم و حقيقت را مي يابم
آرام و زير ِ لب مي گفت:« راستي يعني هنوز اين ديوارها يادشونه كه چه سالهايي رو من كنارشون قدم زدم؟يا اين كوچه يادشه توش چه بازيهايي مي كرديم؟يا همين ديوارها اگر زبون داشتند منو يادشون مي يومد كه چند بار بهشون از سر ِ غم زمونم لگد زدم»؟
امروز غم را در وجود پدر احساس كردم
خستگي را بر دوشش ديدم
خستگي كه سالها شايد در پس ِ گرفتار كردن ِ خود ، پنهانش مي كرد
هيچ نمي گويم سوار بر ماشين ، صدايش مي زنم
بر مي گردد
دستي تكان مي دهد و مرا روانه خانه مي كند
شايد ماند؛ تا دوره كند
كاري را كه من ، امروز مي كنم
پدرم امروز پر از غم بود و خسته
و من نيز...
در چشمانش اشك حلقه زده است و در گلويش بغضي خفته
كه مي دانم ِ بغض او نيز روزي خواهد تركيد
خوب مي دانم
پدر ، از زمانه خسته است و من نيز از روزگار
اي كاش من نيز خانه كودكيم كه در آن زاده شده بودم به تاراج ملاكان نرفته بود و امروز برجي نو ، نگشته بود تا اين بغض مبهم ِ من نيز مي تركيد
همچون پدرم در پس كوچه كودكيش
آيا دوباره آن را در آن خانه پيدا ميكند؟
چيزي كه هرگز باز نمي گردد؟
****
پ.ن: راجع به شعر حافظ:- يكي نيست بياد به خودم بگه

طناز، ساعت 9:01 PM


 

Top