www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

و ... نباید

چقدر دل آدم می گیره وقتی با هزار تا دلخوشی یک وبلاگ درست می کنی....
اونم با هزار تا ترس...که به خاطر سن کمت مسخره ات کنن یامسائل دیگه..
اصلا اون چیزی که فکر نمی کردی پیش بیاد!اونم از طرف یکی که همیشه حرفش برات حرف بوده و نظراش واست مهم
اونم موقعی که هنوز وبلاگت تو تست هست و تازه می خوای را جع بهش تصمیم گیری بکنی!از دیشب تا حالا خیلی بهش فکر کردم شاید کارم غلط بوده شایدم به قول اون دوست... باید یه نگاهی به قد و قوارم می انداختم و بعد شروع می کردم...نمی دونم چرا کار ما آدما اینطوریه؟واسه هر کاریمون باید یک دلیل برای توجیح دیگران داشته باشیم
اصلا فکر هر چیزی رو می کردم الا این یکی
همه اقلا وبلاگشون درست می شه و چند تا مطلب می نویسن .. بعد به خاطر شرایط شخصیشون یا حالا شرایط دیگه از وبلاگشون خداحافظی می کنند....ولی ما نیومده به رگبار کسی بسته شدیم که حرفشم واسمون حرفه!راست می گه شاید هنوز به قولش یک جوجه نویسنده ام..من و چه به این کارا؟
مطالب من شاید اگر تو همون شرقیان باشه بهتره!آدم اگه کار خوب بخواد بکنه.. با یکی دو مطلبم می تونه ولی حیف که هیچ کس به غیر از دوستای اینترنتی نفهمید که بابا وبلاگ داشتن که دفتر روزنامه داشتن نیست
اگر اینو درست کردم.. تنها و تنها دلیلش تنهایی همیشگی من بود
ولی چقدر تو ذوق آدم می خوره تو روز اول .. یه نفر تلفنشو برداره و هر چی دلش می خواد به آدم می گه! اونم کسی که نظراش برات مهمه و به قول خودش ازش سن و سالی گذشته و موهاشم تو راه نوشتن . سفید کرده از این شخص دیگه انتظار نمی رفت
شاید نباید اصلا به کسی میگفتم
نباید و نباید!!خیلی جالب شده دیگه فکر کنم باید روزنامه نگاران بنگارند...تاریخ نویسان بنویسند.. هنوز نیومده فکر کنم برم بهتره
تا یه روزی که به قول اون اگه به یک شناخت صحیح از نوشتن رسیدم بیام
البته کی می دونه من به چه شناختی رسیدم؟ولی به هر حال فکر کنم مثل همیشه که تو گلابی بودم و بعد شرقیان ... همونجا بنویسم و سرم به کار خودم باشه ولی اگر یه روزی خواستم وبلاگی داشته باشم.. همین اسمو واسش می ذارم بغض مبهم!!بغض مبهمی که با این شرایط معلومه که روی پیشانی من نوشتن همون مبهم نگهش دار!!هنوز بچه ای
همیشه از نباید ها و نباید ها می ترسیدم..
دیروز که نوشتم این همان مبادایست که از آن می ترسم.. نمی دونستم اون مبادا.. تبدیل می شه به نبایدامروز!راستی این مبادا چقدر زود اومد یادم باشه دیگه از این کلمه تو نوشته هام استفاده نکنم
به هر حال ما نیومده رفتیم!چقدر تو ذوقم خورد به عنوان اولین تجربه!زیاد خوب نبود.
واقعا خنده داره!می دونم الان هر کی جای من بود .. می گفت حالا یک نفر اینطوری گفته تو کار خودتو بکن...ولی .. من نمیتونم من همیشه نظر دیگرون حتی یک نفر برام مهم بوده...کاش لااقل وبلاگ نویس بود تا یک خورده می فهمید ولی شاید هنوز بچه ام
ادم یه وقتا اشتباهاتی می کنه که نباید می کرد
ما هم رفتیم. دیواری کوتاه تر از من پیدا نمیشد که همین روز اول که بعد از حدود 2 سال رکود و ناراحتی ..فقط به اندازه پنج دقیقه خوشحال شده بودم...دوباره خنده ام خشکید و به بغض همیشگی تبدیل شد.
همین جا و در روز دوم می گم:ok واقع اشتباه کردم
اشتباه کردم و نباید
به امید روزی که به اون شناخت برسم یا لااقل زمانی شده باشه که نخوام هنوز نیومده.. اومدنم رو واسه دیگران توجیح کنم
ولی این یک نفر چون خودشون تو نویسندگیم دستی دارن شاید درست گفته باشن من هنوز جوحه نویسندم
آقای محترم
دوست داشتم اینو بهتون بگم و نگفتم که وبلاگ نویسی زمین تا آسمون با کتاب نوشتن و روزنامه نگاری
فرق می کنه!ولی به خاطر احترامی که براتون قائلم..چشم می گم اشتباه کردم

متاسفانه عادت کردیم در کار دیگران مداخله کنیم شاید بقیه عادت کرده باشند و براشون مهم نباشه ولی واسه من هست
اشتباه کردم
و نیومده میرم.. فرقی هم نکرد اشکال نداره
شاید نباید..

طناز، ساعت 9:05 AM


 

Top