[ رÙز٠ر ÙÚ¯Û Ù Ù Ø¨ÙÙ ] |
|
October 2004
|
[ گا٠ÙÙشت ٠بÙÙ ]
وقتي پرده هاي فريب كنار مي رود و صداي هولناك شكستن ارزشها سرسام آور مي شود،تبعيت از عقل
|
[ گا٠ÙÙشت ٠بÙÙ ]
|
[ گا٠ÙÙشت ٠بÙÙ ]
|
[ گا٠ÙÙشت ٠بÙÙ ]
مدرسه عشق
در مجالي كه برايم باقي است
|
[ گا٠ÙÙشت ٠بÙÙ ]
.......و امشب تا صبح خواهم گريست!!!! فكر نمي كردم اولين نوشته ام ،سر تيترش كلام كسي باشد كه سالها بود از او و خاطراتم و خاطراتش خبري نبود.يا بود و من هميشه در گريز و در فرار! امشب 30/9/1383 بلندترين شب سال است و چه بي خردانه فكر مي كردم كه امسال ديگر آخرين روز فصل پاييز را اشك نخواهم ريخت و امكان ندارد دلم بگيرد! و چه ناباورانه امشب اشك مي ريزم و چه نا بخردانه فكر مي كردم كه امشب هرگز نخواهم گريست! ولي گويي پاييز و فصل قشنگي كه عاشقانه دوستش دارم، پاييزي كه هميشه ياد آور خاطرات خوب و بد بوده،يادگار تلخ گذشته اي غمگين را هر روزه و هر لحظه بر دوشش حمل مي كند و چه غمگين مي گذرد از من و عبور مي كند. گويي پاييز،اين پادشاه فصلها نمي خواهد و هيچ گاه نخواسته كه وقتي با من بدرود مي گويد،اندوهگينيم را نبيند!و بدون ابر بهاري چشمانم غزل خداحافظي را بخواند. امشب آنكه روزي و دير زماني دوست بود و يار،بنا به سالروز تولدش با من هم صحبت گشت و به يكباره چه زيبا دلم را ويران كرد و غزل رفتن را چه آسان و چه شوك آور زمزمه كرد!كه گويي ايران براي او نيز جا كم آورده! كسي كه هيچ وقت فكر نمي كردم يك روز هيچ كس خبر رفتنش را به من بدهد،حال چه آسان و چه نا بهنگام بار سفر را بسته و چه مصمم!و آه .......كه چه زود هنگام غزل خداحافظي را خواند و چه خوش كوك ساز رفتن را كوك كرد! او كه هيچ گاه فكر نكرد كه اين دل بيرحم ِ كور،چگونه بايد فراموش كند.اوكه يكروز با همان نگاه وهم انگيز و صداي آهنگين،دلي را مجذوب خود ساخت و چه آسان همان دل را لگد زد و رفت.لگدي كه جايش در همان تنگنا هنوز باقي است!زخمي عميق ،چنان شكافي بر اعماق وجودم! و امشب با چه سخنراني و كلمات شسته و رفته و البته چقدر سوز ناك و شكننده،بعد از اين همه سال ،جذاب است و با چه كلام وهم انگيزي بدرود مي گويد وااااااي كه چه مبهم روزي سلام ِدوستي را بر لبان هم نشانديم و چه خوفناك بدرود گفتيم! و بدرود دوباره بعد از اين همه وقت،بدرودي براي هميشه!همراه با آرزوي خوشبختي كه اي كاش هيچ گاه نبود و چه زمانها و چه روز هاو ساعتها،خوشبختي كه امروز آرزويش را مي كند در ميان نگاه هايش و شعر هاو قلم زيبايش و صداي آن تار قديمي اش جستجو مي كردم و چه نا باورانه از آن همه فرسخ ها فاصله گرفتم و خوشبختي اسطوره اي شد در لا به لاي دفتر ها و دست نوشته ها و خاطراتي كه چنگ بر اين دل مي انداخت!! آن پر غرور سر مست،آن فرهاد وار و مجنون وار،آن يگانه بيرحم ِ من،آه امشب چه آسان شكست و خرد شدنش را از لابلاي صدايش در يافتم شكستني به نازكي يك حباب!!!! وآن دل را كه روزي غنچه داده بود و روزي از ريشه با دستان خودش و با بيرحمي خشكاندش،اينبار به يكباره به آتش كشيد و رفت! آن لحن مغرور، آن پر صلابت،اكنون،امشب و اينجا، با همان صدايي كه دلم را چه آسان ، امشب مي لرزاند،با همان احساس دروغين گذشته و چه عاشقانه امشب با صداي هق هقم يكي مي گرددو گم مي شود. و حرفي را كه چه روزهايي به انتظار شنيدن از دهانش به شب رسانده بودم، چه غم آلود بر لب مي راندكه آه هميشه مرا دوست مي داشته و اكنون فهميده! واين كلام را نمي دانم چندينها فرسخ امشب با من فاصله گرفته است! چه خوب و چه زيبا سخن مي گويد و چه عاشقانه از عشق مي گويد و اشكهايم را روان مي سازد و رودي از آن مي سازد براي شناي خويش!و چه آرزوهايي كه براي سلامتي ام ،و زندگي آينده ندارد!!آينده اي كه روزي با او ساخته بودمش و چه زود هنگام خودش بر سرم خرابش كرد و رفت و امشب بازگشته و وااااي كه چه دير رسيده است.آنقدر دير كه اين دل معناي تمام حس هاي زيبايش را از دست داده و ديگر نگاهي را نمي بيند چه رسد تا نگاهي دلش را بلرزاند!!! آروزهايش و غزل خداحافظي اش لرزه اي بر اندامم مي اندازد.لرزه اي چون روزهاي نخست كه چه عاشقانه بر جانم براي شنيدن صدايش مي افتاد،امروز به يكباره تمام وجودم را از عمق و با چه اندوهي به لرزه انداخته است. به هنگامه سخن نخستينش،فيلمي بر پرده سينماي چشمانم عبور مي كند كه حاكي از خاطرت تلخ و اندك شيرين گذشته است و صداي شعري كه هميشه در گوشم نجوا مي كند:«دوستش مي دارم ....چرا كه مي شناسمش به دوستي و يگانگي...»و حال اشكي كه چه نابا ورانه در چشمانم مي لغزد.اشكي كه به يكباره بر من نازل گشت و بغض چندين ساله را تركاند!!يك شبه و مهلتي 20 روزه!! تا روز پرواز !كه آه براي جبران چهار يا پنج سال گذشته چقدر كم است و چقدر زمان براي اثبات عشق كم تر! علاقه اي سالها پيش و در يكي از همين شبهاي سرد ،ميان ماديات و غروري ناخواسته در ميان بوته هاي نفرت آتش گرفت و رفت به هواو باران پاييزي اشكها نيز خاموشش نكرد و خاكستري كه تا امروز در ته وجود ماند. امشب آخرين شب پاييز است و آخرين شب!! درختان زردِ بر ِخانمان،بي برگ گشته و نيمه عريانند.هوا سوز سردي دارد.روزي پاييزي لرزه اي بر دلم افتاد و در آخرين شب پاييزي لرزه اي بر اندامم!! تا چه وقت اين لرزه بر دست و دلم جاري است؟خدا داند.او كه اشكهايم را بار ها روان ساخت و درياي شور اشكانم را، چه خندان،از رود اشكانم رد شد و رفت،امشب؛هم پاي من اشك ريخت و چه شكننده و چه نا باورانه شكست و رفت!!امشب چه نا باورانه در آخرين كلماتش و صدايي لرزان،خواستار سلامتي ام بود و چه اندوهبار زير لب زمزمه كرد شعري را كه خود او 5 يال پيش در شب يلدا تقديمم ساخت و آخرين خطش را تكرار كرد: «امشب تا صبح خواهم گريست» امشب يافتم كه چه آسان زمان را باختم و جواني را گذر كردم!گر چه هنوز در ظاهر جوان مانده ام! آن زمان كه جواني را باختم،فكر كردم كه به راستي برنده ام ! هيچ گاه ديگر اميدي به مهرباني ديدن از روزگار نخواهم داشت.عشقي را هرگز باور نخواهم كرد.حس و احساسي كه روزي مقدس مي پنداشتمش چه آسان از دلم بيرون خواهم ريخت. به راستي دراين دوره زمانه احساسي هم بايد اصلا باشه يا نه؟پس اگر بايد آدم احساس داشته باشد پس چرا يك دل خوش پيدا نمي شه؟تا به كي بايد فقط ادعاي زنده بودن را داشته باشيم؟ تا به كي بايد اداي كوه بودن را دز بياوريم و به انتظار مهرباني زندگي؟ شكستن و خرد كردن را خوب ياد گرفته ايم!تا به كي تظاهر؟تا به كي دويدن پي عشق و احساس و نيافتن؟تا به كي ؟؟اگر هم به دنبال عشقيم،هوسي بيش نيست! روز و شب را بدون توجه به گذر زمان سر ميكنيم و چه آسان وقتي كه گذشت،مي گوييم زمان گذشته و امروز دير شده! امشب نيز مانند شبهاي قبل و به ياد گذشته اي دير هنگام،مي گريم ولي امشب شبي ديگر است! دلتنگ،گيج،مبهم،...... امشب بلندترين شب سال است!! تا صبح خواهم گريست!! ***** در انتهاي آن كوچه بنبست،سايه اي بر ديوار سايه دختركي شاد ،كه چه خرم مي دود و باد اورا با خود مي برد! ترس من از روزي است كه ديگر آن سايه نباشد! لكه خون بر درخت، شال زيبايي بر شاخه آويخته! هوا روشن شد. سايه ديگر نبود. و پس از آن ديگر هيچ سايه اي نبود. ترسم به جا بود سايه خود را بر ديوار مي بينم كه تنهاي تنها است!! از آن پسسايه تنهاي تنها بود. و صدايي مبهم در آغوش باد كه زير لب زمزمه كرد: امشب تا صبح خواهم گريست!! درست ۴ سال پيش يک چنين روزی پشت پنجره اين اتاق ايستاده بودم و چه زيبا می ديدم دور و برم را!!و امروز با چشمانی گريان باز هم نگاه می کنم.نگاهی متفاوت همراه با اشک! |