www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

دو شنبه،19 بهمن
يك روز، بي حوصله، با تلويزيون

... بي حوصله و با سر دردي فجيع، بعد از مدتها، سراغ تلويزيون مي روم، ماهواره كه هيچ كانالي نمي گيره!!حالا كه برف اومده كه ديگه بدتر
مي زنم شبكه هاي مختلف و مزخرف ، كه هيچي براي سر گرمي من ندارند(به قول مامانم چي اصلا برات سر گرمي داره ؟اونو بگو)،برنامه جالبي پيدا نمي كنم.با خودم فكر مي كنم كه حالا ماهواره هم بود، مگه خيلي نگاه مي كردم.باز تلويزيون و شبكه اي ، كه مردمان ِ در صف را مي بينم و شعار هاي گوناگون 23 سال پيش
..............
امروز، روز ِ آزادي است، جاي شهدا خاليست
****
اگر فرزند ايراني چرا پر پر كردي جوانان ميهن را؟
****
گوش به فرياد توايم، خميني
****
ديدن جاي سرخ دستي بر ديوار
****
توجه،توجه
تا اطلاع ثانوي مرگ بر شاه خائن
****
ديوة چو بيرون رود، فرشته در آيد
****
و با ز صداي مادرم از آشپزخانه كه وقتي اين شعارها را ميشنود، خودش هم شروع مي كند به خواندن شعر هميشگي كه ديگر برام يكنواخت شده:حزب ِ ما، حزب ِ خداست/رهبر ِ ما، روح ِ خداست
دكتر علي، شريعتي/معلم شهيد ماست
جان بر كف ، نهاده او/علي! علي! چه همتي
آغاز ِ بيداري،/ضد ِ استعماري
زنده باد ياد ِ او/نام ِ او، راه ِ او
...................

و بعدشم حرفهاي هميشگي او ودرآ خر سر هم وقتي مي خواي سوال كني، هيچي نمي گه و فقط مي گه كه اينو خوب مي دونم كه مردم ِ ما توي شعار دادن استادن
به خودم مي گم: وا؟اينو كه خودم مي دونم.چه ربطي به سوال من داشت طفره ميري؟
****
صداي پدرم كه ادامه مي دهد، شعار هاي تلويزيون را كه پخش نمي شود

ازهاري گوساله/بازم بگو نواره!!!نوار كه پا نداره

از پدر كه مي پرسم، حالا واقعا مگه اون موقع نوار بود؟كه اينو مي گفتن.باز هم با لبخندو شوخيهاي هميشگي بحث را عوض مي كند.و من كه به رفتن و مصاحبه شاه كه تا امسال نديده بودم آخرين مصاحبه اش واگذاري دولت به بختيا ر رو تازه مي ديدم و برام جالب بود و بعد از مصاحبه بختيار و نشان دادن رفتن هواپيماي شاه كه به قاهره عازم بود، با همان كسالت ِ هميشگي،تلويزيون را كه حتي يك لحظه مرا از افكار مغشوشم بيرون نياورده بود خا موش مي كنم و كنترلش را با يك پرتاب روي كاناپه شوت مي كنم . باز صداي قر قر ِ مادر: باز حوصله نداري، چرا در رو به ديوار مي كوبي؟نبايد از دست تو خونه زندگي داشته باشيم؟!!!بدون توجه به حرفش به اتاقم، محبس زيباي هميشگي و كتابهايم مي آيم و درب را از ترس مادر، بدون آنكه حتي خش خشي كند، مي بندم.و به سراغ آلبوم عكسهاي قديمي مي روم.نمي دانم چرا چند روزي است كه در فكر گذر زمانم و و در پي ِ يافتن چيزي هستم كه حتي نمي توانم ،بر زبان برانم.انگار، هنوز نمي دونم كه چمه!!صورت مادر بزرگم را ميبينم كه وقتي از دنيا رفته كه همسن الآن مادرم بوده و مادرم اون موقع، 6 سالي بيشتر نداشته.به عكسهاي جوانيهاي پدرم مي رسم و ناگهان عكس حال او را هم در كنارش مي گذارم.صورتي پر از تجربه و خاطره كه خط زمان خوب رويش افتاده است.به چهره خودم دست مي كشم كه هوز تجربه هاي بزرگي مانند پدر ندارد!!وا مي روم.خسته ام و پريشان.دلم آشوب است.شايد بعدا نوشتم كه چرا.هنوز، صداي شعر و شعاري كه مادرم مي خواند مي آيد و صداي تلويزيو ن و اخبار و بعد از آن باز هم تكه هايي از انقلاب.و صداي خش خش ِ روز نامه!!حتما پدر باز هم جلوي تلويزيون ِ روشن، مشغول خواندن ِ روز نامه است. و بعد؛ صداي مادر:باز تو داري روزنامه مي خوني؟يا تلويزيون رو نگاه كن، يا روزنامه!!!حوصله مون سر رفت!!آخه من نمي دونم ديگه از تو روز نامه ها چه خبري مي خواي بفهمي؟
زنگي هر روزِ خودمون، صد تا خبره كه اگه چاپش كنن..... و پدر كه ميگه: خانم،زندگي ما چيزي نيست كه، چاپش كنند!!ما از زندگيمون چي فهميديم؟در رو باز مي كنم مي پرسم به حرفت اعتقاد داري؟مي گه خيلي زياد.مي گم: مي خوام مثل شماها زياد تجربه كنم ميگه:مثلا به قول خودت زندگي ما با تجربه ها رو داري مي بيني، به كجا رسيديم؟دخترم، از من مي شنوي، زود بزرگ شدي، جاي خودش.زياد مي فهمي جاي خودش!!ولي سعي نكن زياد تجربه كني!!فقط زود پير مي شي!!همين
مثل هميشه از حرفهاي پدرع دلم گرفت.حرفهاي هميشگي را براي صدمين بار بهم مي زد.چقدر لجم مي گيره وقتي همش به آدم جواب تكراري ميدن تا مثلا بخوان آدم رو عوض كنن

و باز لرزه اي كه به دستم مي افته و اين سوال؟
اگه اونا با اون همه تجربه، چيزي نفهميدن، مني كه تا حالاش هم، نفهميدم چه جوري به اين روز و اينجا رسيدم، از كدوم مساله مي خوام مثل مامان يا بابام طفره برم؟اون موقع اگه كسي به من گفت از زندگيت، از جوونيت بگو، چي ميگم؟
مي گم همش غصه خوردم و نوشتم و نوشتم؟همش توي اتاقم بودم و لاي كتابام و هيچ وقت جووني نكردم!!نه؟هه!!خنده داره
شايد دچار يك دپريشن زماني شدم و شايدم دچار بيماري ِ ترس از آينده!!نمي دونم
دلم بد جوري بالا و پايين ميره.قلبم داره از جا در مي ياد.نگرانم و خسته.حوصله ندارم.به برفي كه هنوز داره مي باره نگاه مي كنم.با همون اخمهاي در هم، با صداي بلند، با اينكه خوابم نمي ياد مي گم، بسه!!اينقدر سر و صدا نكنين!!مي خوام بخوابم
خسته ام.اون تلويزيون هم اگه نگاه نمي كنين و شعار هاشو از حفظين، خاموش كنين.چرا روشنش ميذارين؟


طناز، ساعت 10:31 PM


 

Top