www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

سه شنبه ،27 بهمن ماه

و شايد آرزويي........

و به سان همان كبوتر غمگين و خسته بال، كه بر فراز ِ شهري دود آلود پر مي كشد ؛ در پي يافتن خرده ناني
يا به سان ِ كفتري كز سرماي زمستان مي سپارد جان
و هستند هنوز كساني سر در گريبان ،من.... به دنبال چيزي مي گردم در خود، كه گويي ساليان ِ درازي است، كه در من مُرده است
چيزي كه در من است ولي گويي نيست
در ميان ِ انبوهي سر در گريبانان
كسي را مانم كه گويي هويتي را گم كرده است
يا كه هويت را در پي ِ يافتن مهرباني؛ در رفاقت ها، يا كه بدبختي ها و شقاوت ها
يا كه در ميان گريه هاي خلق، گم كرده است
به سان ِ كسي كه به نا گاه پرده هاي واپسين لحظه ها را نيز دريده است
يا به سان ِ همان كس كه مرگ را معنا مي دهد
شبي.. هويتي، در زخم ِ چركين كسي در بند يا كه در بغض ِ كودكي در شهر
شايد به نا آگاهي يك لحظه؛جا مانده است گويي
امروز به سان ِ همان كبوتر، كه در پي ِ يافتن خرده ناني مي پرد
يا همان كفتر كه چه آسان جان مي سپرد، يا همان كودك كه در پي لقمه ناني مي دود
به بزرگي يك لحظه خلوت ناب، در پي ِ عرياني خوشتنم
به دنبال هويت
به دنبال همان شب ، كه خويشتن گم كرده ام، يا به آنجايي كه آرامش در آنجا مي دود
من به دنبال همان كفتر، همان كودك، ساليان درازي است، كه در پي ِ يافتنهاو حقيقتي كه هرگز نبود، شبي، چيزي را گم كردم
در هيبت سكوتي نا به هنگام، لب فرو بستم
و آنگاه همان سگ را مانستم كه در ميان ظلمتي غمگين و خون آلود و خاك آلود، حضوري داشت؛بي تخفيف
در آن سكوت مرگبار ِ شب
چرا كه در ميان انبوهي سكوت، با آن زوزه غمگين، در شب سردي، چيزي را به يغما برده بود
كه شايد آن همان چيز بود
شايد آن هويت بود
من همان سكوت را مانم كه مدتهاست بر زبان مانده است
در پي ِ هويتي گم گشته كه شايد شبي، يا كه روزي، در ميان انبوهي سكوت و درد
به دنبال كمي تجربه و مرهمي براي درد،در ميان ِ زجه هاي آن سگ ، در سرما گم شد
همان شب كه نمي دانم چيزي كه به دنبالش مي گردم در ميان كدامين پس كوچه زندگي جايش گذارده ام و ديگر نيست...آري
آري
در پي ِ يافتن ِ خويشتنم

طناز، ساعت 7:43 AM


 

Top