در مقابله با قدرت گيري تحجر ، در دوره دوم انتخابات رياست جمهوري ، از هاشمي حمايت كنيم ******
با شنيدن اينكه احمدي نژاد و هاشمي رفتن دوره دوم، دهنم براي چند دقيقه باز موند و گفتم بيا! ديدي گفتم؟؟ خوب شد راي ندادم!!! ولي بعد.... نمي دونم با حرفاي يك نفر و نوشته هاش و چند نفر ديگه.... گفتم برم راي بدم به هاشمي بهتره!!! شما هم برين راي بدين تا اقلا هاشمي بياد.... نمي دونم شايد دارم ايمان مي يارم كه راي مردم تاثير داره يا كساي ديگه تصميم نمي گيرن ولي هنوزم موندم كه احمدي نژراد چه جوري اومد بالا ستاد تبليغاتيشم كه...... نمي دونم آدم سياسي نيستم .. همه هم مي دونن از سياست چيزي حاليم نميشه ولي از اجتماعم شايد نمي خوام جامعه ام تبديل به يك سلاخ گاه بشه پس خواهش مي كنم تا اطلاع ثانوي با هاشمي باشين
خسته تر از آن بود كه حتي پلكهايش را بر هم بزند و دور و برش را ببيند استخوانهايش مدتها بود كه ديگر توان حمل غصه هاي هميشگيش را نداشتند داشتند مي تركيدند درست مثل گلويش كه مدتها بود بغضش نمي تركيد ولي اين بار اميد داشت كه روزي حتما مي تركد اتاقش ديگر خالي بود همان اتاقي كه اولين خنده كودكي را سر داده بود خانه قديمي كه اولين قدمها را در آنجا بر داشته بود خيلي وقت بود كه داشتند خاليش مي كردند همان خانه اي كه اولين كلمه ها را نوشته بود همان اتاقي كه اول بار در آن حس عشق را تجربه كرده بود نمي توانست تصور كند كه ديگر از همان پنجره اتاق هميشگيش آن كوچه بن بست بر خانه را نمي بيند همان كوچه اي كه زماني خاكي بود در همان كوچه خاكي دوچرخه سواري را ياد گرفته بود و بارها زمين خورده بود همان پنجره اي كه كوهها و درخت هاي رو به رويش ديگر بعد گذشت اين همه سال با او حرف مي زدند و محرم دلتنگيهايش بودند ديگر آنها را نمي ديد نوزده سال مدت كمي نبود خانه خالي تر شده بود موسيقي تنهايي هميشگي در حال نواخته شدن بود چند روز بيشتر به رفتن نمانده ديگر مطمئن بود تولد بيست سالگيش را آنجا نخواهد بود و من نيز مطمئنم ديگر به هنگام تولدم اينجا نخواهم بود چند روز بيشتر به رفتن هميشگي نمانده است
جايي براي ماندن نداشت جايي براي رفتن نداشت جايي براي خفتن يا ناني براي خوردن خسته بود خسته از زمانه خسته از كار روزانه خسته از روزگار خسته بود خوابيده بود
سالياني بس دراز مي گذشت از روزگار بي فراز سالياني بس كثيف سالياني بس پر از بيهودگي سالياني خالي ز هر مهر و وفا كوچه هايي خالي ز هر لطف و صفا سالياني از پي هم مي گذشت تا كه آن دختر كه با صد آرزو كرد آن ساليان را پشت سر بي كه يكدم از خيالش بگذرد اين چنين آشفته بازاري ز درد كرد آن ساليان را پشت سر ساليان اندر خم هم مي گذشت دخترك هم پا به پايش، مي دويد تا كه شايد بگذرد از كوچه اي،كوچه اي خالي ز هر بيهودگي ساليان اندر خم هم مي گذشت تا كه دختر به آن كوچه رسيد كوچه اي خالي ز هر بيهودگي كوچه اي بس پر ز عشق و پر اميد كوچه اي پر از لطف خدا كرد با شوقيِ فزون ،آن كوچه را بس پر از عشق و پر از گلهاي ناب آري، آري.آن كوچه ي بس پر ز شور و پر سرور همدم آن ساليان گشت و گذشت واي صد افسوس كه آن دختر نديد يا كه آن رهگذر در گوش او نجوا نكرد اين گذر بس بي شرم خواهد بود و بس بي اعتنا صد افسوس كه ندانست وقتي ساليان سالياني است كه بايد بگذرد سالياني است بس پر از بي مِهري و بيهودگي ديگر يك كوچه نمي ماند به جاي گر بماند كوچه اي؛ كوچه اي خالي ز هر مهر و وفاست گر بماند كوچه اي كوچه ايست پر ز نيرنگ و فريب آري من كه با صد اشتياق شدم عاشق اون كوچه و پس كوچه هاش غافل ماندم بي كه يكدم انديشه كنم كوچه ان كوچه س هنوز؟ بعد از اين ساليان بس دراز؟ بعد از اين گذر ِ بي رحمِ ِروزگار؟ آري غافل بودم و پر اشتياق پس دويدم در پي آن ساليان تا كه شايد من به آنها باز رسم تا كه شايد بگذرم از كوچه ها ديگر با خود گفتم،كوچه اي اندر خم اين كوچه نيست تا كه يكدم رهگذري باشد در آن پس كوچه ها باز ولي دارم اميد و بس اميد تا كه شايد يك روز از اين روزهاي بي وفا و بي صفا پس از اين ساليان بس دراز كوچه اي پيدا شود بي انتها كوچه اي خالي ز هر بيهودگي كوچه اي بس پر زعشق و پر اميد اميدي را بسپارم با باد، تا كه شايد روزي رسد دست ِ زمان ِ بي امان شايد آن روز ،دگر نماند گردي از من هم به جا باز دارم صد اميد و صد اميد،تا كه باز پيدا شود انسانيت تا كه باز يابند آن صداقت،آن رفاقت،آن عشق و صفا دختراني بس پر از شور و اميد كوچه هايي بس تهي از نيرنگ و فريب سالياني بس پر ز شور و پر اميد اميدهايي بس بزرگتر زين اميد خوب مي دانم كه ديگر آن روز نيستم من گر كه باشم،خاكي هستم اندر خم آن كوچه ها تا كه شايد باز اين باد نجيب، باز گرداند مرا به آن كوچه كه با صد شور و اميد كردم من آن روزگاران ،پر ز عشق و پر اميد شايد آن روز دگر باز رسم به آن كوچه بي انتها تا كه شايدباز گردند آن همه پس كوچه ها