و...... آنگاه كه چشمانم او را ديد و آنروز پنداشتم بسيار خوب و صبور و آرام و انسان خواهد بود....؛ اما به غلط، افسوس نمي دانستم كه احساسي است كه بايد بگذرد و بايد مي گذشت، اما نرفت!!! و همانروز كه روح و احساس حقير خود را در بندِ نگاه و شخصيتش احساس كردم دل و قلبم هم رفت و ديگر باز نگشت گر چه نداشتمش ولي وجودي حقير ، توان گريز از او نداشت و همانروز ، كه پنداشتم كه با او ديگر بغضي نخواهم داشت ... و نه آهي خواهد بود و نه اشكي افسوس كه ندانستم كه باز هم احساسم ؛ همان تنگمايه حقير ..، به مانند جويي است كه خواهد رفت و باز گشتي برايش نيست آنروز ندانستم كه وقتي با هم باشيم ، تنهاييم را پر نخواهد كرد و من... تنها تر از ديروز ها خواهم بود ولي اينك خوب مي دانم كه هستم من؛ اسيري در بند نگارنده اي در حبس و نا اميد و گريان و بغض آلود محروم ز هر بود و نبودِ خويشتن گشته ام قلم پر از احساسم خشكيد و شكست قلبي يخ بست دستاني كه مي لرزند هديه او خواهند بود و چشماني پر از اشك و گلويي پر از بغض در دست زمانه افسوس چه نا عادلانه به عقب رفتم و وا ماندم كاش همان روز مي دانستم كاش آنروز مي دانستم چيزي كه ديگر در اين دنيا مدفون گشته است... كمي سخاوت و مهرباني و آزادي است كاش مي دانستم كه نامردي در همگان هست استثنايي وجود نخواهد داشت كاش مي دانستم آنچه فراوان است؛ نامردي و نا عدلي است ولي افسوس كه ندانستم