اشک رازی است لبخند رازی است عشق رازی است اشک آن شب لبخندعشقم بود گفته نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن دستت را به من بده دستهای تو با من آشناست ای دیر یافته!!! با تو سخن می گویم به سان ِ ابری که با طوفان، به سان ِ علف که با صحرا، به سانِ باران که با دریا به سان ِ پرنده که با بهار به سان درخت که با جنگل سخن می گوید زیرا که من ریشه های تو را فریاد میزنم زیرا که صدای من ، با صدای تو آشناست