www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]


چهارشنبه, یادم نیست چندمه فروردینه

شاید من

شاید من معتادم
شاید من معتاد تنهاییم و نا امیدی
آری!من معتاد نا امیدیم

شاید من اون پیچکیم.... که هِی دست و پا می زنه تا به پنجره برسه
ولی تازه وقتی رسید پوچی ِ پنجره رو می فهمه

شایدم یه عنکبوتم! که به تنهایی خو کرده و تنهایی رو محکم دور خودش تنیده و درد رو فریاد زده و دوستی و محبت و معرفت و مهربونی رو داد کشیده! ولی دیگه صداش در نیومده!
شاید من.. کسیم که تو نطفه خفه شدم
شایدم.... راستی! من چیم؟ من کیم؟
هیچی! من هیچِ هیچم
شما خود ِ خود باشید
اگر توانستید هیچ نباشید

طناز، ساعت 2:06 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


دوشنبه,بیست و نهم اسفند ماه

آخرین ساعتهای سال ِ هشتاد و چهار

لحظه همیشه گذراست
و خاطره همیشه ماندنی
و من بو دو نبود و عشق و ابدیت را
به نگاهی می فروختم
اگر خاطره گذرا می شد
و لحظه همیشه ماندنی بود
****
به نو كردن سال و تازه شدن ايام، آسمان نيز ديگر نالان است و مي بارد.ولي باز هم در ميان بهت و حيرت ِ افزونم، مي آيند شادمان حالاني و مي روند خندان لبان !خوب مي دانم شور و حالي نيست ديگر در شهر
قيل و قالي نيست ديگر بر دلها
به نو كردن سال ،پدري ديروز كودكش را از فرط بي ناني كنار جويي گذاشت و مادري از خستگي جان داد
خانه اي سوخت و زندگي ويران تر شد !به هنگامه واپسين لحظات اين فصل ِ كهن، مادري تسبيح به دست در آرزوي آزادي يك فرزند می گوید:پسرم كو؟خدا؟
به هنگامي كه آسمان نيز با چشمان پر اشكش به ميهماني رقص گل و خاك مي رود،هستند كساني؛ خانه هاشان متروك
دلهاشان؛ يخ بسته و پوسيده
اشكهاشان در چشم؛خشكيده
و غم ِ بي ناني در مشتشان و غم ِ بي ياري بر دلشان. من به هنگامي كه يا مقلب القلوب مي خوانند، آرزويي دارم و دعايي بر دل
كه اگر هست خدايي هنوز بر بلنداي سر ِ ما، نلرزد بهاري ديگر ، روستايي يا شهري ، در دل ِ اين پوسيده جهان
كه اگر شادي هست، براي همه باشد ديگر؛ در همه جا.كه نباشد ديگر يك دل ِ خون
نباشد دست لافي ديگر ، نا به هنگام، در دست ِ زمان! نباشد ديگر ، عيدي ِ نا هنگام ، در مشت ِ سر سخت و لرزان ِ جهان
كه اگر شادي هست، براي همه باشد ديگر؛ در همه جا!تمنايي دارم از همان خدايي كه اگر هست زمستان سالي ديگر نباشد سنگين، از براي دل ِ آن بيچاره دلان !نباشد دست لافي ديگر ، نا به هنگام، در دست ِ زمان
که نیفتد دیگر پرنده آهنین غول آسا بر زمین و نکند عده ای را گریان و کودکانی را یتیم
که نباشد دیگر جوانی در بند!!اسیری در راه
که همه خوش باشند! که کسی دیگر نپرسد دلِ خوش سیری چند؟
که همه خوش باشند
که همه خوش باشند
يادتان نرود نوروز است
يه رسم ديرين ِ اين كهن سال وطن، به اميد آرزويي كه مي دانم عبس است، به ياد ِ بهاري حقيقي مبارك باد مي گويم
بهاري ديگر مبارك باشد
****
پ.ن:متن آغازین: از استاد گرامیم آقای خسرو سینایی بود که در اختتامیه جشنواره فیلم فجر خواندند
طرح: از خودم

طناز، ساعت 11:03 AM


[ گاه نوشت مبهم ]


چهارشنبه،بیست و چهارم اسفند ماه ِ هشتاد و چهار

رویای کودکی

کودکی ِ من ، بازی در کوچه پس کوچه هاست .. با آن موهای بسته .. و آن دوچرخه سواری ِ شادمانه در آن کوچه بن بست و زمین خوردن و سوزش ِ سر ِ زانو و آن گریه که چه شوری داشت
کودکی ِ من؛تنهاییست و بازی با عروسکها و خودم و چادر نماز گل دار مامان و خاله بازی
کودکی ِ من ؛بازی با تنهاییست!بدون شیطنت !سکوت اتاق و خنده عروسکهایم
کودکی ِ من ؛ بازی با همان عروسکهاست در یک ظهر ِ تابستان و یا همان فصلها که پدر نیست
کودکیم، پدر نیست... مدتها می گذرد و بعد با چند هدیه کوچک برای مدتی کوتاه می بینمش همراه ِ مادرم و باز می رود! هنوز هم وقتی پدر زودتر از خانه می رود .. غم در دلم می نشیند
کودکیم؛زحمت مادر است و کار ِ پدر و دلتنگیهامان
کودکی ِ من؛ بازی در پارک ِ قیطریه است در ظهر های جمعه .. گاهی که پدر هست و مادر هم هست و دلتنگی نیست
کودکی ِ من ؛بازی با تنهاییست و آن گلهای کوچک ِ درون پارک و آن سرسره دراز! که دیگر نیست
کودکی ِ من ؛دیدن ِ درختان ِ بر ِ خانمان است و آن چراغ ِ قدیمی ِ کوچه .. که دیگر قدیمی نیست! مانند چیزهای دیگر این شهر مدرن گشته!و دیدن ِ آن کوچه خاکی ....، که دیگر آسفالت شده است
کودکی ِ من .. گرم شدن در زمستان ِ سرد و برفهای سنگین ِ هفده، هجده سال ِ پیش است و تنهایی با مادرم و آن چراغ ِ علا الدین که چه گرمای خوبی داشت
کودکی ِ من ؛ زحمتهای پدر و مادر است و بعد از آن تولد ِ پسری که پارسا نامیدنش... که گویا برای رهایی من از تنهایی آمده بود.شاید! که هیچ گاه همدم اشکها و تنهاییم نشد تا امروز
کودکیم؛گیچ خوردن در دنیا و افکار ِ بزرگان است و آمالهای دور از ذهن و رویاهای بس شیرین و بستنی در گرمای تابستان و قدم زدن با زن ِ حامله ای که مادر ِ من بود ، در کنار پیاده روی بلوار ِ نوبنیاد!!!همین بزرگراه ِ بابایی ِ امروز
کودکیم؛نوای ساز است و عشق بازی با کلاویه های سیاه وسفید سازی که هنوز هم همان فقط همدم بغضها و اشکها و گاهی هم شادیهای نادرم است
کودکیم؛یاد دگرفتن ِ خوبیها و خوبی کردن و احساس و انسانیت و علم و خرد و با معرفت بودن است
چیزهایی که امروز نیستند
کودکیم؛ عشق ورزیدن بود وانسان وار زیستن و کمک کردن به دیگران!!! که وقتی بزرگ شدم دیدم که هیچ یک نیست!!! پس من چه کنم؟ میان ِ این همه ضد ِ بشر؟ ضد ِ انسان؟و آن گاه بغضها متولد شدند!! و چه کنم های من
کودکی ِ من ؛ شوق ِ ساختن آدم برفی بود که وقتی آب می شد ... برای آب شدنش .. اشک می ریختم! که شاید نمی رد و نرود
کودکی ِ من شوق ِ رنگ زدن تخم ِ مرغهای هفت سین بود و تعطیلی ِ نوروز و بوی بهار ! بهاری که الان وقتی می آید.. غم ِ عالم را درون دلم می ریزد!! نمی دانم چرا همیشه از بهار بدم می آید؟
شاید چون همین بهار کودکیم را با خود برد
کودکیم؛بوی باران ِ بهاری است که همیشه در اتاق ِ قدیمیم می پیچید و لای دفتر هایم! همان اتاق ِ خانه ای که بعد از نوزده سال که همه دوره هایم سپری شد .. دیگر مالِ من نیست و مثلا به خانه نو رفتیم و امروز کسی دیگر در آن اتاق می خوابد
کودکیم چه زیباست! تنهاییست و بازی و انسانیت و خوبی و بدون بغض ِ امروز
کودکیم, بغض بود!ولی مبهم نبود!خوبی بود،بدی هم بود!ولی خوبی بیشتر بود!زشتی بود!ولی قشنگی بیشتر بود!غم بود!ولی اندوه نبود!درد بود!ولی براش مرهم بود!امروز نه مرهمی است!نه عشقی! نه انسانیت! نه کودکی
کودکان ِ امروز هم به فکر قاپیدن جیب های پر پول ِ پدر هاشانند و کلاه دیگران را برداشتن
دیگر کودکی هم نیست
گاهی دلم برای کودکیم تنگ می شود
گاهی نه! که همیشه
کاش همه با هم برای یک لحظه کودک می شدیم
تا که شاید انسانیت باز می گشت
تا که شاید!شاید دنیای خاکستری ... باز هم رنگی شود
مثل کودکیهامان! که عشق بود
خنده بود
انسانیت و مهربانی بود
همه چیز واقعی بود
تا که شاید...؟نمی دانم
نمی دانم

*********
پ-ن:عکس از آقای نیما معصومی
محرک ِ نوشته شدن ِ این متن, نوشته استاد نورالدین زرین کلک بود به نام نوروز ِ من که شعریست که در صفحه سیزدهم ماهنامه سینمایی فیلم ،شماره سیصو چهل و چهاربه چاپ رسیده بود

طناز، ساعت 8:50 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


دوشنبه،بیست و دوم اسفند

فرقی نمی کند

سیا و سفید.. بهترین رنگهای دنیا
سفید و سیاه؟
فرقی نمیکند
هر دو تیره اند! هر دو خاکستری
هر دو بی عاطفه اند
هر دو به بی شرمی یک نگاه ِ هیز می مانند
هر دو تیره اند
فرقی ندارد
خودت را میان تفاوت سیاهی و سفیدی معلق مکن
فرقی نمی کند

طناز، ساعت 4:13 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

یکشنبه ، چهاردهم اسفند

........

تن ِ شب، با عریانی اش ! باکره ماند
و
روسپی ِ روشنایی ار آن گذر نکرد
.....
گذری نمانده است کهِ باکره خسته از آن نگذشته باشد
جا نیست
آیا فرصتی هست تا به ملاقاتِ روسپی ِ تن دریده ی شب گشته بروم؟
......
مجالی نیست
عکس از محمد حسامیان

طناز، ساعت 9:15 PM


 

Top