کودکی ِ من ، بازی در کوچه پس کوچه هاست .. با آن موهای بسته .. و آن دوچرخه سواری ِ شادمانه در آن کوچه بن بست و زمین خوردن و سوزش ِ سر ِ زانو و آن گریه که چه شوری داشت کودکی ِ من؛تنهاییست و بازی با عروسکها و خودم و چادر نماز گل دار مامان و خاله بازی کودکی ِ من ؛بازی با تنهاییست!بدون شیطنت !سکوت اتاق و خنده عروسکهایم کودکی ِ من ؛ بازی با همان عروسکهاست در یک ظهر ِ تابستان و یا همان فصلها که پدر نیست کودکیم، پدر نیست... مدتها می گذرد و بعد با چند هدیه کوچک برای مدتی کوتاه می بینمش همراه ِ مادرم و باز می رود! هنوز هم وقتی پدر زودتر از خانه می رود .. غم در دلم می نشیند کودکیم؛زحمت مادر است و کار ِ پدر و دلتنگیهامان کودکی ِ من؛ بازی در پارک ِ قیطریه است در ظهر های جمعه .. گاهی که پدر هست و مادر هم هست و دلتنگی نیست کودکی ِ من ؛بازی با تنهاییست و آن گلهای کوچک ِ درون پارک و آن سرسره دراز! که دیگر نیست کودکی ِ من ؛دیدن ِ درختان ِ بر ِ خانمان است و آن چراغ ِ قدیمی ِ کوچه .. که دیگر قدیمی نیست! مانند چیزهای دیگر این شهر مدرن گشته!و دیدن ِ آن کوچه خاکی ....، که دیگر آسفالت شده است کودکی ِ من .. گرم شدن در زمستان ِ سرد و برفهای سنگین ِ هفده، هجده سال ِ پیش است و تنهایی با مادرم و آن چراغ ِ علا الدین که چه گرمای خوبی داشت کودکی ِ من ؛ زحمتهای پدر و مادر است و بعد از آن تولد ِ پسری که پارسا نامیدنش... که گویا برای رهایی من از تنهایی آمده بود.شاید! که هیچ گاه همدم اشکها و تنهاییم نشد تا امروز کودکیم؛گیچ خوردن در دنیا و افکار ِ بزرگان است و آمالهای دور از ذهن و رویاهای بس شیرین و بستنی در گرمای تابستان و قدم زدن با زن ِ حامله ای که مادر ِ من بود ، در کنار پیاده رویبلوار ِ نوبنیاد!!!همین بزرگراه ِ بابایی ِ امروز کودکیم؛نوای ساز است و عشق بازی با کلاویه های سیاه وسفید سازی که هنوز هم همان فقط همدم بغضها و اشکها و گاهی هم شادیهای نادرم است کودکیم؛یاد دگرفتن ِ خوبیها و خوبی کردن و احساس و انسانیت و علم و خرد و با معرفت بودن است چیزهایی که امروز نیستند کودکیم؛ عشق ورزیدن بود وانسان وار زیستن و کمک کردن به دیگران!!! که وقتی بزرگ شدم دیدم که هیچ یک نیست!!! پس من چه کنم؟ میان ِ این همه ضد ِ بشر؟ ضد ِ انسان؟و آن گاه بغضها متولد شدند!! و چه کنم های من کودکی ِ من ؛ شوق ِ ساختن آدم برفی بود که وقتی آب می شد ... برای آب شدنش .. اشک می ریختم! که شاید نمی رد و نرود کودکی ِ من شوق ِ رنگ زدن تخم ِ مرغهای هفت سین بود و تعطیلی ِ نوروز و بوی بهار ! بهاری که الان وقتی می آید.. غم ِ عالم را درون دلم می ریزد!! نمی دانم چرا همیشه از بهار بدم می آید؟ شاید چون همین بهار کودکیم را با خود برد کودکیم؛بوی باران ِ بهاری است که همیشه در اتاق ِ قدیمیم می پیچید و لای دفتر هایم! همان اتاق ِ خانه ای که بعد از نوزده سال که همه دوره هایم سپری شد .. دیگر مالِ من نیست و مثلا به خانه نو رفتیم و امروز کسی دیگر در آن اتاق می خوابد کودکیم چه زیباست! تنهاییست و بازی و انسانیت و خوبی و بدون بغض ِ امروز کودکیم, بغض بود!ولی مبهم نبود!خوبی بود،بدی هم بود!ولی خوبی بیشتر بود!زشتی بود!ولی قشنگی بیشتر بود!غم بود!ولی اندوه نبود!درد بود!ولی براش مرهم بود!امروز نه مرهمی است!نه عشقی! نه انسانیت! نه کودکی کودکان ِ امروز هم به فکر قاپیدن جیب های پر پول ِ پدر هاشانند و کلاه دیگران را برداشتن دیگرکودکی هم نیست گاهی دلم برای کودکیم تنگ می شود گاهی نه! که همیشه کاش همه با هم برای یک لحظه کودک می شدیم تا که شاید انسانیت باز می گشت تا که شاید!شاید دنیای خاکستری ... باز هم رنگی شود مثل کودکیهامان! که عشق بود خنده بود انسانیت و مهربانی بود همه چیز واقعی بود تا که شاید...؟نمی دانم نمی دانم
********* پ-ن:عکس از آقای نیما معصومی محرک ِ نوشته شدن ِ این متن, نوشته استاد نورالدین زرین کلک بود به نام نوروز ِ من که شعریست که در صفحه سیزدهم ماهنامه سینمایی فیلم ،شماره سیصو چهل و چهاربه چاپ رسیده بود