دوستش می دارم چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی شهر همه بیگانگی و عداوت است هنگامی که دستان مهر بانش را به دست می گیرم تنهایی غم انگیزش را در می یابم اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی هم چنان که شادیش طلوع همه آفتابهاست چشمه ئی پروانه ئی و گلی کوچک از شادی سرشارش می کند و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش اگر که بگویم سعادت حادثه ای است بر اساس اشتباهی اندوه سرا پایش را فرا می گیرد چنان چون در یاچه ای که سنگی را و نیروانا که بودا را چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق باز نشناخته است عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی باز گرفتم در پیرامون من همه چیزی به هیات او در آمده بود آن گاه دانستم که مرا دیگر از او گزیر نیست
پ/ن: عکس از خودم پ/ن:قسمتی از شعر شاملو که حفظ بودم همیشه و امشب خواستم که اینجا نوشته بشه بعد از سالها ین دفعه این پست شخصیه هیچ کس به خودش نگیره جز اونی که به خودش می گیره(چشمک)