ایستاده است کسی در سایه روشن کوچه گرگ و میش است صدای پاهایش از کودکی ام می آید و لمس دستانش از امروز حس غریب دوست داشتن از دیروز های دور می آید و بوسه های رنگین از امروز دلهره های کودکی ام هنوز تاب ّ آرام گرفتن ندارد لرزش دستانم نوید ضعف اند و اشک چشمانم سستی بیش از حدم را جلوه می کنند و حرفهایم نه التیام است و نه بخشش و دیگر از آن مهربانی بی حد خبری نیست خوب می دانم چانه لرزانم خبر از بغض حبس شده گلویم دارد و صدایم ناله ایست حرف نمی زنم وو گلو میبندم تا که زخمی نباشم در سایه روشن شب ناجی من ایستاده است او که سالین سال به انتظارش ایستاده لودم اینک آمده و در کوچه تنهایی ام به یکباره قدم زده صدای پاهایش و لحن گفتارش از دیروز برایم آشناست گویی با من زاده شده حس خوب ّ امروز را مدیون دیروز های پر التهاب و انتظار بی دریغ ام بوده ام و اینک ،امروز در اینجا که من ایستاده ام هر چند سست و بی بنیان هرچند زشت و نا پسند هر چند چون بی دست و پایی کوچک دوستت دارم را لمس کرده ام و امروز من مدیون آن گرگ و میس و آن خوابهای شبانه من است امشب مدیون تر از تمام عالمم ناجی همیشه من نجاتم بده